هرسال یک ساعت کنارمن باش
مگر چند روز در سال ممکن است ما بخواهیم برویم خانه دایی و مامان توی آینه اتاقم به خودش نگاه کند و بگوید من با این وضع بیام
و آنوقت بخوابد روی تختم تا ابروهای نوک زده اش را با منقاش بکنم
برایش از فرهاد بگذارم و دلش نخواهد
فریدون بگذارم و نخواهد
هم بغض بشوم با آذر و بگویم: بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد
و آه بکشد
برایش شازده کوچولو را بگذارم و حرف نزنم که بخاطر فاصله کممان نفسش بگیرد و برای من بگوید جز علی _برادرش_ هیچکس را عاشقانه دوست نداشته
بگوید بعداز علی دوستش مجید را خیلی میخواسته آن هم بعد از شهادتش
آنقدر بگوید و بگوید این حرف های هزار باره ها تا دلش خالی شود
چایی سردشده اش را با کیک یزدی بخورد و بگوید خیلی خوش میگذرد داستان گوش کردن
چند روز در سال میشود اینقدر بی هیاهو کنار هم باشیم
بخدا که به تعداد انگشت های دست هم نمی رسد
به همین اندازه که مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمیرسد این روزهای بی تنش مطمئنم که بعدها برای همین 1ساعت، ساعت ها گریه میکنم