چارده
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ
امشب توی اتوبوس داشتم فکرمیکردم
به همه چی
به تمام اتفاق هایی که افتاد و من رو به اینجا رسوند
بعد به این فکرکردم که واقعا واقعا هیچ کس نیست که بهش بگم وقتی توی چارباغ تند تند قدم میزدم که برسم به امادگاه و کاغذ بخرم و همزمان داشتم با بچه ها صحبت میکردم که کروکی هارو کجا بکشیم به این فکرمیکردم که با این ظرف سفالی، توی دست سردم، فقط همین مونده که با سر بخورم به یکی، بعد مدام زیرچشمی ادمایی که از روبه رو می اومدن رو میپاییدم و جا خالی میدادم که نخورم بهشون
واقعا هیچ کس نیست که بهش بگم چی شد
میدونی؟
این بدتر از وقتیه که تو ناراحتی کسی رو نداری که تو بغلش زار بزنی
۹۶/۰۱/۱۶