سی وسه
ندا گفت شرایط من فرق دارد و کلی چیز دیگر که زیاد مهم نبود
بعد من یاد همکار محترم افتادم
ساج پرسید چرا؟ دلت تنگ شده؟
گفتم: نمیدونم
عصبانی شد و گفت: آدم دیگر دلتنگی را می فهمد
و من فهمیدم دلم برای اسپر، پرپر شده این روزها
گفت راه بریم و
راه رفتیم
تا پل فلزی
شب بود
سرد بود
ساج بیخ گوشم میخواند: دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من
و چشمم افتاد به همان پلی که ان سمت پارک دو طرف جوب را بهم وصل میکرد
و یادم امد که "ان شب هم سرد بود
و کتونی های طوسی ام را پوشیده بودم
و اسپر عروسکی های طلاییش را
ساکت به پل کوچک چوبی تکیه داده بودیم
یکی از بچه های سال دومی را دیدیم
خواست واتس اپ را برایش بفرستم و در بین این فرستادن از دوست پسر تباه و کم سن و سالش گفت
ما از خیلی وقت پیش چیزهای دیگری برایمان جذاب بود
اما توی ذوقش نزدیم
من ان موقع خیلی فرق داشتم
عکس گرفتیم
از پاهایمان"
تا همین جا یادم امد
احتمالا بعدش با اتوبوس به خانه برگشتیم و فردا توی مدرسه برای سم و زک و بقیه تعریف کردیم
یک بار شیما برایم نوشته بود" ظرفیت وجودیت را بالا ببر" و کلی نصیحتم کرده بود
میخواهم بگویم خیلی بالا برده بودمش اما الان دیگر بالا نیست
دوباره کلی اشک ریختم ویادم امد
که دیروزش داشتم میگفتم: خیلی زر زرو شدم و همیشه فکرمیکنم الان است که اشکم در بیاید" و ندا گفته بود: همیشه همین طور بودی
امدم مخالفت کنم اما دیدم راست میگوید
از وقتی با او اشنا شدم
همان تایمی است که همه چیز عوض شد
بالاخره میشود کلی گریه کرد
و من کلی گریه کردم
به سمت خانه برگشتیم این بار از سمت دیگر پل
و یادم امد یک بار با سم خیلی بلند روی پل اذر جیغ کشیدیم
وسط پل نشستیم و من شدت گرفتم
و ساج گل گلدون من را بیخ گوشم خواند
ویادم امد که چقدر، چقدر اما چقدر با اسپر روی این پل رفتیم و امدیم
عکس گرفتیم
خندیدیم
و چقدر میخندیدیم
به قول مارکز : تاوان خاطرات جنون است وبس