سی و نه
تو که نگفتی و رفتی
ولی من موندم
و همین جور موندم که نکنه برم بیای ببینی نیستم حالت بگیره
خداحافظی که نکردی و رفتی
ولی من هنوزم عصر به عصر سرکوچه که میرسم با ذوق دست تکون میدم میگم فردا میبینمت
تو که رفتی خاطراتتو جمع میکردی لااقل
از روی تخت
روی فرش
روی میز
لای کتابا
یادتو از وسط مغزم برمیداشتی
من نمیدونم، ادم میره یادشو جا میذاره؟
نمیگی یادتو جا میذاری ادم گیر میکنه بهش ؟
گیر کردی به یاد کسی؟
دیدی چجوری نخ کشت میکنه؟
یادتو، خاطراتتو، فکرتو جمع کردم گذاشتم اون ته مها
پشت قفسه ها
یه جایی که دستمم بهش نمیرسه
ولی نفهمیدم کی و کجا گیر کردم بهش
نخ کش شدم
از هول اینکه نکنه یه بلایی سرم بیاد
دویدم
بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط فرار کردم
یه جایی وایسادم و به عقب نگاه کردم که فقط پاهام مونده بود
بقیه امو پشت سر جا گذاشته بودم
یه بقیه ی از هم پاشیده ی نخ کش که هیچ جوره نمیشد
از نو سرهمش کرد
رفتی که رفتی
کاش یادتو میبردی که من اینجوری تمام نشم