چهل و هشت
امروز شیما را دیدم
از 27شهریور به این طرف دیگر ندیده بودمش
و تنها حرفی که زده بودیم در حد چند خط سلام و احوال پرسی ساده بود
کاملا برای رفع تکلیف
بخاطر حضور ادم های جدید زندگیم (دوستان دانشگاهم) خیلی کم حرف زد و من هم که بنده ناتوان خدا در امر مهمان داری تمام تلاش هایم برای باز کردن سر صحبت بی نتیجه بود
واقعا یکی از بزرگترین ایرادات شخصیتم همین است
با ادم های کمی حرف برای گفتن دارم، همکار محترم و اسپر جز این دسته بودند، و ان دسته بزرگتر از ادم ها اگر حرفی نزنند من هم نمیزنم و عذاب وجدان خفه ام میکند که این ادم بخاطر تو اینجاست یک کاری بکن
گفتن ندارد که تمام تلاش هایم در این راستا _مثل امروز_ کاملا مذبوحانه و دست و پا زدن بیخود است
به هرحال بعد از رفتن بچه ها از خانه ام تا انقلاب را _حدودا 3.5 کیلومتر_ پیاده رفتیم و حرف زدیم
حرف های دم دستی و همیشگیمان درمورد درس و روابطی که فقط باعث سرگیجه مان میشود
رفت و من 2.7کیلومتر برگشتم بخاطر تغییر مسیر و باتری کم گوشیم
و کماکان به این فکر میکنم واقعا هیچ کاری نیست که با انجام دادنش خستگی ام در برود یا روحم به یک ارامش نسبی برسد
و هیچ کاری نیست که بخواهم از ته دل انجامش بدم
حتی خوابیدن
ساج گفت : حتی نوشتن؟
بغض دارد ولی من حتی نمیتوانم بنویسم