هفتاد و چهار /خواستم مثل اسمان باشم
امشب مامان روی پاهایم خوابیده بود
و من برایش از قصه النی و مارال میگفتم
و توی ذهنم بود که چقدر ساج و صاد _هردو_ در یک روز حرف هایی شبیه یاشا زده بودند
گفت ما که اینقدر "امید" داشتیم این شدیم
شما با این همه "نا امیدی" چی میشید؟
و اه کشید
شاید بدانی اما بگذار بازهم بگویم که واقعا از خودم متنفر میشوم وقتی میگویم و میگویم و میگویم و وسط بغض هایم باز هم میگویم و مامان اه میکشد
میخواهم خودم را با سرمه خفه کنم
و ساکت شوم
این روز ها واقعا کسی نیست برایش بگویم چه در ذهنم میگذرد
این خیلی درد اور است
یعنی میخواهم بگویم واقعا لازم است در این بی نهایت ازار دهنده بهاری
کسی باشد که دغدغه شبیه به تو داشته باشد
و بفهمد دردت را
و حوصله اش سر نرود
و با چشم های گشاد و بی حالت نگاهت نکند
این دهنی جریده را الان خیلی اتفاقی دارم گوش میدهم
تو هم گوش بده
و ببخش اگر حالت را گرفت