هفتاد و هفت
امروز اسمون خیلی قشنگ بود
مثل هر روز دیگه ای
منتها چیزی که جذاب ترش میکرد نوری بود که ابرا تیکه تیکه اش کرده بودن و یه تیکه اش شده بود صد تا تیکه
بعد اونوقت از اینور که نگاه میکردی یه ابر میدیدی که پیامبر شده و اینا
به هرحال گوشیمو در اوردم و سعی کردم یه عکسی بگیرم که سیم برق و ساختمونای دو طرف کوچه نیفتن تو کادرم
سوگند تو گوشم جیغ جیغ میکرد
یه پیرمردی با دوچرخه از کنارم رد شد و گفت از ابرا عکس میگرفتی
جوابشو با سر دادم
لبخند که زد منم زدم
خیلی روی خودم کار کردم سر همچین چیزی
_هفته پیش که رفته بودیم متن یکی از دوستام بهم گفت توخیلی روابط اجتماعیت خوبه، ببین اون دیگه چقدر داغون تر از منه_
بهم گفت بیا از این "زاویه" بگیر که نور پشت ابرا باشه و اینا
دوباره لبخند زد و منم رفتم کنارش تا از اون "زاویه"ای که گفته بود عکس بگیرم
بعد رفت
بعد حس کردم چقدر گاهی، غریبه ها میتونن خوب باشن
پ.ن در واقع کلی بهش فکرکردم و کلمه هاشو چیدم ولی الان که خواستم بنویسمش هیچی یادم نیست جز اینکه به خودم گفتم اینو تو پی نوشت میگم
میبینی؟ خیلی گیج شدم و نمیدونم چرا