گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

هشتاد و چهار

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ

گفته بودم که زندگی هربار خیلی سفت و سخت بهت حالی میکنه که هیچی نمیدونی و اصلا بزرگ نشدی؟

پس بذار بگم که شوربختانه همین الان دوباره همچین کاری کرد

_تو این قضیه مثل تمام اتفاقات دیگه بی رحمانه رفتار میکنه_

خیلی بی سروصدا و کاملا مرموز ازارت میده _من فکر میکنم این رفتار ناشی از بدجنسیش باشه چون نمیذاره تو مستقیم باهاش روبه  رو بشی وهر آن ممکنه خیلی بی خبر ازش یه ضربه محکم بخوری_

مثلا امروز که درگیر تمام کارهایی بودم که هردانشجویی هست _میدونی دیگه، بخاطر اینکه آخر ترمه_ بعد از دو تا مکالمه دوستانه و کوتاه فهمیدم احتمالا من تمام راه رو اشتباه رفتم و تمام حرفایی که دیشب به سم زدم چرت و پرت بوده

و این خیلی منو ترسوند 

اینکه مدام از یک تفکر_که به نظرم کاملا انسانی و منطقیه_ دفاع کنی و درموردش حرف بزنی و بقیه رو قانع کنی و  بعد یهو "بنگ" ....

بفهمی متاسفانه به افسرده کننده ترین شکل ممکن این قضیه "فقط" یک فرضیه اس، یک فکره و فقط تو فضای چند بعدی مغز ما میتونه اینطور اتفاقاتی بیفته نه اینجا روی زمین، نه توی واقعیت_ که چقدر همیشه واقعیت ادمو ناامید میکنه_

اینکه از ته دل یه چیزی رو بخوای، براش تلاش کنی و اینا چون فکرمیکنی خوب و انسانیه و به بهتر شدن همه چیز_هرچقدر که این "چیز" کم و کوچیک باشه_ کمک میکنه و بعد بفهمی در حد یک تئوری بی اهمیت و بی دلیل عنوان میشه، تئوری که هیچ دستاورد عملی نداشته 

حتما میدونی چقدر دردآوره....

من واقعا نیاز دارم واقعی باشه وگرنه ذاتا زندگی ما توی این زمین به چه دردی میخوره؟ ترجیح میدم توی ذهن خودم زندگی کنم بدون هیچ ارتباط موثری با این همه "واقعیت" تلخ و خطرناک


۹۷/۰۳/۱۵
at :)

نظرات  (۱)

بهتره فعلا زندگی تو ذهن خودمون...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی