گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

صد و چهار

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۲۰ ق.ظ

امروز با یکی دیگر از ترس های بی دلیلم شاخ به شاخ شدم


رفتم خرید لباس

تنهایی 

حتما میدانی که مانند تنهایی دکتر رفتن و تنهایی سینما رفتن چقدر عجیب غریب و ترسناک است _یعنی بود_

رفتم توی مغازه و اصلا به روی خودم نیاورم که چقدر از این کار بدم می اید

انتخاب کردم 

پرو کردم 

کارت کشیدم

امدم بیرون

و مثل همیشه فهمیدم قضیه انقدر ها هم ترسناک نیست

کم کم دارم بزرگ میشوم 

و این بزرگ شدن خودش را در تمام ابعاد زندگیم به نمایش گذاشته

گاهی ترسناک است 

گاهی باعث میشود دلم بخواهد از بیرون به خودم نگاه کنم 

و گاهی عذابم میدهد 

در کل یک جبرِ ناگریزانه است و خب اتفاق افتاده، متاسفانه به خواستن یا نخواستن یا درخواست وقت اضافه من هم توجه نکرده 

فردا سالگرد فوت پدر و مادرِ مامان است 

ما امشب دورهم جمع شدیم

فردا صبح هم همین کار را میکنیم

و فردا عصر هم

حلما امشب تنهایی من را شکست

دور خانه را دور زد، ساعت کوچک قرمزم را توی مشتش گرفت و گفت یکی از ان بزرگ هایش را که روی سرش زنگ دارد را بخرم 

گفت اگر تلفن خانه زنگ خورد من جوابش را بدهم و فردا صبح حتما برای همدیگر لاک بزنیم

و خوابید


امروز کاملا در اختیار خانواده بودم 

امروز کاملا شبیه یک خانواده بودیم




۹۷/۰۶/۲۳
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی