صد و چهار
امروز با یکی دیگر از ترس های بی دلیلم شاخ به شاخ شدم
رفتم خرید لباس
تنهایی
حتما میدانی که مانند تنهایی دکتر رفتن و تنهایی سینما رفتن چقدر عجیب غریب و ترسناک است _یعنی بود_
رفتم توی مغازه و اصلا به روی خودم نیاورم که چقدر از این کار بدم می اید
انتخاب کردم
پرو کردم
کارت کشیدم
امدم بیرون
و مثل همیشه فهمیدم قضیه انقدر ها هم ترسناک نیست
کم کم دارم بزرگ میشوم
و این بزرگ شدن خودش را در تمام ابعاد زندگیم به نمایش گذاشته
گاهی ترسناک است
گاهی باعث میشود دلم بخواهد از بیرون به خودم نگاه کنم
و گاهی عذابم میدهد
در کل یک جبرِ ناگریزانه است و خب اتفاق افتاده، متاسفانه به خواستن یا نخواستن یا درخواست وقت اضافه من هم توجه نکرده
فردا سالگرد فوت پدر و مادرِ مامان است
ما امشب دورهم جمع شدیم
فردا صبح هم همین کار را میکنیم
و فردا عصر هم
حلما امشب تنهایی من را شکست
دور خانه را دور زد، ساعت کوچک قرمزم را توی مشتش گرفت و گفت یکی از ان بزرگ هایش را که روی سرش زنگ دارد را بخرم
گفت اگر تلفن خانه زنگ خورد من جوابش را بدهم و فردا صبح حتما برای همدیگر لاک بزنیم
و خوابید
امروز کاملا در اختیار خانواده بودم
امروز کاملا شبیه یک خانواده بودیم