صد و دوازده
گفتم واقعا انصافانه نیست وقتی اسمان اینقدر مهربان است من کسی را نداشته باشم که همراهش زیر بارش این مهر بی کران قدم بزنم
بعد گفتم خب واقعا مهم نیست
لباس پوشیدم و رفتم سمت مارنان
توی زمین بازی بچه ها سرم را رو به اسمان گرفتم چرخیدم، توی آن تاریکی فقط خودم بودم و خودم
رفتم روی پل و همان جای همیشگی نشستم
یک نفر انرژی بی نهایت خوبم را با خودش برداشت و برد
انگار با یک سرنگ آن را از عمق وجودم کشیده باشد بیرون اما هنوز آسمان مهربانانه میبارید و این نمیتوانست پایان حال خوشم باشد
من نمیگذاشتم
منی که کل سال منتظر پاییزم و هوای بی نهایت دلخواهش و بارانی که "ممکن" است ببارد
به پدر سارینا فکر کردم و به خودش
آن روزی که کف چهارباغ دست کوچکش را گرفته بودم و میرفتم که به مصاحبه برسانمش
تمام مدت استرس پدرش را داشت و من با تمام نابلدی ام اطمینانش را جلب کردم که اتفاق بدی نیفتاده
امروز آن اتفاق افتاد
دلم میخواست پیشش بودم و بغلش میکردم
محکم
و میگفتم درست است که قلب کوچکت را نمیتوانم درک کنم اما کاش بدانی چقدر دوستت دارم
سارینا و تنها شدنش پشت ذهنم بود تمام روز
هی میرفت و می آمد
سرمست بودم از بارانی که به صورتم میخورد و کمی دلم شکسته بود
از تمام شکستن های قبلی
تلفنم زنگ خورد و مرا تا نزدیکی های خانه همراهی کرد
با تمام خودش بودن ها و تمام مهربانیش