گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

صد و سی و چهار

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ق.ظ

از هیاهوی مزمن مهمانی های خانوادگی پناه بردم به اتاق بازی بچه ها

هندزفری هایم را توی گوشم گذاشتم و همراه هانسِ "عقاید یک دلقک" دلم خواست ماری برگردد و به اشک های دلقکی فکرکردم که روی دمپایی اش قهوه ریخته 

یکی از بچه ها ارام و بیصدا کنارم نشست 

پتوی روی پایم را بدون اینکه نگاهش کنم رویش کشیدم 

نگاهم کرد و با تلفن توی دستش سرگرم شد

دختر عمویم کنارم نشست 

پرسید داستان کتابت چیست؟ 

کوچکتر از ان است که بخواهم از ماری و کاتولیک ها و جنگ جهانی بگویم 

خلاصه گفتم داستان یک دلقک است که دیگر نمیتواند اجرا کند و نگفتم که همسرش رهایش کرده و با یک نفر دیگر ماه عسلش را در رم میگذراند

اما همین یک جمله به نظرم ناراحتش کرد

بحث را عوض کرد و پرسید: توی دانشگاه میتوانید گوشی ببرید

گفتم اره

گفت توی زنگ تفریح میتوانید از گوشی هایتان استفاده کنید 

نگفتم نمیگوییم زنگ تفریح فقط گفتم اره

به نظرش جالب امد 

توی فکر رفت 

گفتم گاهی برای کارها لپ تاپ هم میبریم 

بیشتر توی فکر رفت

صورتش حالتی داشت شبیه اینکه: زودتر باید رفت دانشگاه

فکر کردم چقدر رویای زیبایی توی سرش درمورد این موضوع دارد

حداقل ذهنش از دلقک بیچاره دور شد 

۹۸/۰۱/۰۲
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی