صد و پنجاه و یک
هوا این روزها گرم ترین روزهای خود را میگذراند و این موضوع رخوت وجودی ام را تشدید میکند
کاراموزی عملا به یک فرایند فرساینده تبدیل شده
بخاطر همین مسئله تنها کاری که انجام میدادم و ابدا کار کاذبی نبود به مشکل خورده و حالا من اینجا یک غریبه ام
"فرار از اردوگاه 14" را تقریبا تمام کردم و عملا در این روزها افسردگی را حس میکنم
به میم گفتم هیچ چیز خوشحالم نمیکند و کارهایی که انجام دادنش حالم را خوب میکرد دیگر به هیچ دردی نمیخورد
دلم برای ادم ها تنگ نمیشود و این ترسناک ترین قسمت ماجراست
سردرگمیِ امروز و فردا هم که هرروز بیشتر از قبل خودش را نمایان میکند
من عملا نسبت به خود، دنیا و اطرافیانم منفعل و بدون هیچ واکنش خاصی هستم و این دوستان نزدیکم را ازرده میکند
خب، اگر قبل از این بود کلی حرف میزدم و سعی میکردم ناراحتیشان را برطرف کنم اما الان هرچه فکر میکنم کلمه مناسبی برای عذرخواهی پیدا نمیکنم پس بدون هیچ حرفی فقط نگاه میکنم که چطور عصبانی اند و چطور عصبانیتشان را خالی میکنند و میروند
من واقعا بی تجربه و نابلدم برای زندگی کردن