گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

همین الان در فصل سوم کتابِ "همه جا پای پول در میان است" خواندم که گوردون _شخصیت اصلی داستان_ کتابی خوانده به نام بشر دوستان با شلوارهای کهنه که داستان ان درمورد سرگذشت نجار گرسنه ای است که همه دارایی خود را گرو گذاشته بود اما حاضر نبود "آسپیدسترایش" را از دست بدهد

گوردون در ذهنِ تنهایش به این فکر میکند که "به جای تصویر شیر و تک شاخ باید روی لباس های ارتشیان، تصویر آسپیدسترا باشد، تا وقتی که آسپیدسترا پشت پنجره ها محبوس باشند، هیچ انقلابی در انگلستان اتفاق نمی افتد." 

جملات بالا را عینا از متن کتاب اوردم_برای حفظ امانت داری و اینجور حرف ها_ 

به هرحال، جملات بالا را که خواندم به این فکرکردم که ما_جامعه از هم گسسته، خسته و ناامید امروز ما_ هم اسپیدسترا های مختلفی داریم که ریشه اش در جان ما است و ما بیشتر از خودمان از این گیاهِ جان سخت محافظت میکنیم 

از تمام تمایلات و خواسته های خودمان میزنیم که کوچکترین اسیبی به ان نرسد و در اخر تنها چیزی که میماند دلمردگی و افسردگیِ محضی است که از این محافظت مشقت بار به جا مانده 

و در اخر شاید، شاید بپرسیم واقعا از چه چیزی محافظت میکنیم

و برای چه فرسوده شدیم؟


۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۹
at :)

معمولا چیزهای ساده و دم دستی باعث میشوند یادت بیفتم

حتما میدانی که این مسئله_این دردِ مزمنِ به یاد اوردن_ تا چه حد میتواند پیر درآر باشد

یعنی میدانی؟ 

میخواهم بگویم که ادم اگر بداند چه چیزی او را یاد چه کسی میداند کاملا عاقلانه از ان چیز دوری میکند 

اما اینکه یک چیز پیش پا افتاده باعث شود برگردی و ببینی پرت شده ای به 10، 12 سال پیش واقعا قابل جلوگیری نیست 

مثلا همین تخم مرغ رنگی هایی که هیچوقت فلسفه وجودیشان را نفهمیدم

یادت هست؟ به تعداد دایی زاده هایم اب پز میکردی و بعد به من میگفتی گواش هایم را بیاورم؟

خیلی ساده با انگشت چند لکه رنگی میگذاشتی و بعد که هرکدامشان می امدند عیددیدنی همراه با اسکناس کم ارزش اما تا نخورده یِ عیدی یک تخم مرغ رنگی اب پز هم بهشان میدادی؟

این یکی را این بار که امدم دیدنت یادم امد

مطمئنم هیچوقت فکرش را هم نمیکردی من اینقدر حافظه ام خوب باشد که حتی رنگ پیراهن هایت را هم بعد از این همه وقت به یاد داشته باشم

دنیا همیشه بازی های عجیبی با روح و روان ما میکند 

فقط همین را بگویم که من هنوز هم همان قدر مزخرف و غیرقابل تحملم و تنها فرقم با عفریته کودکی هایم این است که تلاش های نافرجام و مذبوحانه ای در جهت معکوس برداشته ام که البته بی نتیجه مانده اند 


۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۱
at :)

اخرین حرف های امسالم را_96ِ سراسر گریه، زاری، التماس به درگاه نیروی مطلق و گاها شادی و منفجر کردن بمب شادی و از این دست_ به نکوهش عجوزه پیر اما تر و تمیز، اغفال گر، نحس و مظلوم نما ،بهار، اختصاص میدهم 

شماجای "حرف" بخوان "غُر"

جانم برای تو "جان دل ترین" بگوید که بهار همچنان زودتر از موعد میرسد 

و زمستان را زیرپا له میکند_بی رحمانه_ 

خیابان محل زندگیم از نیمه به بعد بوی ماهی گلی های مانده در ظرف سفالی_تورا به خدا کدام احمقی ماهی گلی را می اندازد توی ظرف سفال؟برای اینکه زودتر از زودتر بمیرد؟_ و شب بو میدهد و من از نیمه راه میخواهم برگردم و به خانه نرسم با این همه غم و افسردگی 

یک بیماری عجیب، که فقط از پس عفریته ای چون بهار برمی اید، گرفته ام انقدر سرفه کرده ام که تمام عضلاتم گرفته و هیچ جوره التیام پیدا نمیکند

بهار دقیقا همان است که به یگانه گفتم، همان موقع که اولین شاخه شکوفه داده سوکیاس را دیدم که بخاطر مسائل اخلاقی از بازگو کردنش معذورم 

و بدترینش یک چیزی است که نمیشود گفت

میدانی؟

میدانم  بعدها که شماره شصت و چهار را بخوانم به خودم میگویم تو باز احمق بودی و باز احمق بودی و باز احمق بودی و کاش کمی بزرگ شوی

بلکم کمتر به خودت به دوستانت و به اطرافیانت اسیب بزنی 


از این همه بدل جمله و جمله معترضه که بگذریم، چرا زندگی این مرحله فاکداپ و سراسر ناخوشی را رد نمیکند؟ چرا به همین اندک نفراتِ زندگیِ تُنُک و خالیم رحم نمیکند؟ 


۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۲
at :)

گفتم اگه دقت کنی دوره اعتراضات مدام داره کوتاه تر میشه و در نهایت به اونجایی میرسه که دیگه نمیشه کاریش کرد

شانس بیاریم زودتر بکنیم از اینجا

گفت به نظرم اگه بریم توی اعتراضات و کشته بشیم بهتره تا اینکه خودمونو به یه ساحل امن برسونیم و از مهلکه نجات بدیم

گفتم مشکل ما اون چیزی نیست که حاکمه، مردممون خوب نیستن و بهم رحم نمیکنن

من نمیخوام بخاطر ادم هایی بمیرم که تمام باورها و اعتقاداتمو زیر پاشون له کردن و به سخره گرفتن 

ادمایی که تمام ارزش هارو ندید گرفتن، فقط و فقط و فقط به خودشون فکر کردن و بچه هاشونو یه مشت گرگ اماده حمله بار اوردن و جامعمون هرروز بیشتر از دیروز به جنگل شبیه کردن

گفتم دغدغه هایی که بخاطر رشته تحصیلیم برام به وجود اومده همونقدر که برام مهمه همونقدر هم مسخره اس وقتی ادم هایی هستن که سقف بالای سرشون نیست، درد نان دارن، شناسنامه ندارن و هزار و یک درد بی درمان دیگه

گفتم اعتمادی بین مردم عادی نیست، فقط سروصدای محضن، میرن که بگن ما اونجا بودیم برای پزهای حال بهم زن یا تخلیه انرژیشون

عصبانی بودم 

خیلی زیاد 

بیشتر از هرروز دیگه ای 

و ادم وقتی عصبانی نباید حرف بزنه، حتی اگه درست باشه

میشه نرم تر گفت 

میشه امید رو نکشت 

من اما دیر به خودم اومدم 

وقتی چشم هاشو دیدم 

 و نگاهشو 


۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۸
at :)

انتظار کشیدن:

نگران بودن و پرمور داشتن و چشم به راه بودن 



۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۵
at :)
به این تکرار احمقانه خودم نگاه میکنم 

کی جز اون میدونه چجوری منو تحت تاثیر قرار بده؟
کی جز اون میدونه چجوری حرف بزنه عصبانیتم یادم بره؟
کی جز اون میدونه چجوری نگاه کنه که دلم بریزه؟

برای کی اینقدر خونده شدم که چشم بسته میتونه ورقم بزنه تا برسه به اونجایی که میخواد؟

ذاتا انسان_ این موجود فراموشکار_ از چه کسی جز خواستنی ترین هاش ضربه میخوره ؟ 
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۴۱
at :)

یکی از افتخاراتم از 7سالگی تا الان این است که کلا کلمات کمی را با املای نادرست نوشته ام

و هم اوا ها را بهتر از هرکس دیگری در کلاس جواب میدادم و همیشه کمک دست معلم بودم توی اینجور قضایا 

برای همین همیشه معلم های ادبیاتم دوستم داشتند برعکس معلم های فیزیکم _مخصوصا اول و دوم راهنمایی_ 

و قطعا که حس متقابلی بود 

به هرحال در صفحه ویکی پدیای "60" امده است که به صورت 2*2*3*5 تجزیه میشود

و مقسوم علیه هایش به ترتیب 1،2،3،5،6،10،12،15،20،30،60 است

رومی ها به صورت LX مینویسندش

که البته نیازی هم به صفحه ویکی پدیا نبود ولی این،یکجورهایی برای من سرگرمی است 

در فرهنگ معین معنی شصت را نوشته: پنجاه به علاوه ده / شش ده تا 

اما در فرهنگ دهخدا یک چیزهای عجیب غریب نوشته که میشود اینطور برداشت کرد که شصت معرب شست است: قلاب ماهیگیری، دام ماهیگیری 


راستی چطور میشود ادم ها بی مقدمه اینطور سرد و خشن و بی تفاوت میشوند؟

عجب مزخرفی شده این دور ناتمام هفته ها و روزها

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۴
at :)
نباید باور داشت 
به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کجا

این "باور" داشتن ادم را  به ناکجاآبادِ "امید" میبرد و دست ها را به انجام کارهایی وا میدارد که اصلا عقل سلیم مبهوت بماند

انرژی که در این بین اتلاف میشود اما رنجش را هزار _بلکم صدهزار برابر_ میکند 
این مدام دویدن و نرسیدن فرسودگی مسافت طی شده را غلو میکند 

به هرحال تمام حرفم این "ارامش" از سر روزمرگی است
و من باور دارم روزمرگی جوری دستِ ذهن را میجود که هر کلمه و اتفاق از سرانگشتان مغز پخش زمین بشوند  
و این اتفاقات هستند که روز را میسازند و خاطره را

من در بی اتفاق ترین و بی خاطره ترین زمستان زندگیم زنده زنده مردگی میکنم
"و همچنان دوره میکنم شب را، روز را، هنوز را..."
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۰
at :)
اولین بار اصطلاح "ویترین" را از همکار محترم نسبت به یک جامعه شنیدم
احتمالا درمورد ویژگی های یزدی ها حرف میزد
این روزهای تمام نشدنی تعطیلات میان ترم باعث میشود خیلی فکرکنم، خیلی حرف بزنم_باخودم و درذهنم،بدون صدا_، خیلی نتیجه بگیرم و در عین حال خیلی از نتیجه گیری هایم خط خطی شوند 
یک شنبه ای که کلاسم برگزار نشد به یگانه گفتم هرهفته تصمیم میگیرم تنفر بی دلیلی در وجودم نگه ندارم و خب البته که، هربار شکست میخورم وگرنه آن "هر" به نحو مطلوبی حذف میشد
گاهی این نفرت بخاطر شخص ادم هاست و گاهی بخاطر شخصیتشان و خب آن قسمت اول مرا به شدت از خودم ناامید میکند،_یک جور تبعیض روا داشتن نسبت به ادم ها فقط بخاطر اینکه انطور که من میپسندم نیستند_ ادمی که حرف های خودش را نقض کند یک عوضی به تمام معناست و من دراین مورد عوضی هستم
این را مامان هم یکجور سربسته ای حالیم کرد: وقتی میگویی "س" مدلش اینطور است و میتوانی به تفکرش_هرچند که برایت قابل فهم نیست_ احترام بگذاری باید به ان دوست انتقالیت هم احترام بگذاری، این دو درعمل هیچ فرقی باهم ندارند. این هارا مامان گفت
حرف هایش را قبول دارم اما نمیدانم چرا هربار از دستم در میرود
اما نفرتی که درمورد شخصیت ادم هاست، هربار و هربار که عمیقا به آن فکرمیکنم تا از شرش خلاص شوم بیشتر درگیر میشوم و بیشتر بدم می آید، از ان نوع تابلو که عمرا بشود مخفیش کرد
میدانی چه شد که این همه دری وری درمورد خودم و جز لاینفک شخصیتم نوشتم؟
رفرش اینستاگرام و یک عکس سه نفره در امادگاه و یک کپشن احمقانه درمورد دوستی و ماندگاری و از این دست
یک رفاقت کاملا ویترینی که به قول ساج فقط به درد همین پستای اینستاگرامی میخورد
و صفحه اش را بالا پایین کردم تا رسیدم به شب تولدش و پستی که نیست_شاید من فکرمیکردم بوده و حالا نیست_
یک ان تهوع عجیبی حس کردم 
و اینکه این بار این ادم ها انقدر ضعیف نیستند که به این راحتی ولشان کند
یکجور جبر شاید باعثش باشد
جبر یا ترس، ترس از تنهایی، جبر وارد شدن به یک جامعه بزرگ تر
هرچه که هست و من نمیدانم چیست باعث میشود وقتی اینجور کپشن هارا میخوانم و ادم های درون عکس هارا میشناسم افسرده شوم، واقعیت این است که از این همه "تصویر" دیدن اشباع شده ام 
از این همه رفاقت های پرحرارت درون عکس ها و نوشته ها و بعد ان سردی استخوان سوزی که واقعا وجود دارد
همچین چیزی _منظور این ویترین قشنگ و پراز رنگ است که پشتش یک خالی بزرگ پنهان شده_ اینقدر نزدیک و قابل لمس ترسناک است

۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰
at :)


احتمالا برای همه پیش امده که با شخصیتی در کتاب یا فیلمی همذات پنداری کنند، آن را از خودشان بدانند، از خوشیش بخندند یا از ناراحتی اش افسرده شوند

احتمالا که نه حتما، حتی اگر از اخرین بارِ تکرار این حس ناب سال ها گذشته باشد برای من _معمولا_ تکرار این اتفاق انقدر ها با فاصله نیست

شاید دلیلش همین باشد که همیشه ارزو داشتم توی داستان ها زندگی میکردم

حس هدر رفتگی تمام وجودم را پرکرده، زمان زیادی است و هربار داستانی میخوانم یا فیلمی میبینم این حس بیشتر خودش را به رخم میکشد و دقیقا با همین حس سرخوردگی نزدیک به 6 ماه است که درگیر ترکیب و فضای اتش بدون دود شده ام 

خط به خطش ذهنم را درگیر کرده و هزار بار _بلکم بیشتر_ توی ذهنم به نویسنده اش از ته دل افرین گفته ام 

ولی فقط دوبار _تا اینجای کار_احساساتم را طوری برانگیخت که بغض داستان و ستم دیدگی ها درون چشمم بشکند 

اولین بار کتاب سوم زمانی که آت میش را از پشت سر زدند 

و دومین بار کتاب پنجم زمان اعدامِ یاشا

وهیچوقت هم نفهمیدم این چه ضعف بی دلیلی است که من به اسیب دیدگی و مرگ پسران جوان و کم سن وسال دارم 

طوری این داستان ها و البته واقعیات مرا به هم میریزد که انگار برادرم از دست رفته

در این حد نزدیک، در این حد قابل لمس 

و هربار از اینکه نمیتوانم حتی برای یک قدم نزدیک شدن به انچه که صلح جهانی و خوبی مطلق گفته میشود کاری بکنم عمیقا از خودم ناامید میشوم

میدانی چه میگویم نه؟ حسی است سراسر سرخوردگی و اتلاف وقت و انرژی و سرمایه 

چقدر حال بهم زن و اشک اور است این "به هیچ دردی نخوردن"!

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۱
at :)