گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی
انگار رهسپار بخواند:
کوه ها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوه ها دارن گل گل گل افتابو میکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۶
at :)

به بودنت مونده بودم

حالا که نیستی چجوری بمونم این همه روزمرگی رو؟ 



وقتی مردم_احتمالا بدنم تقسیم بشه بین زنده ها_ قلبم میمونه رو دست خاک 

اینقدر که به دردنخوره

اینقدر که ریش ریش شده از دلتنگی

برای خوشی هایی که نچشیدم

برای خواب هایی که نرفتم 

و ادمایی که ندیدم 

محض رضای خدا

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۹
at :)

ما فکر میکردیم میشود

میشود حتی یک قدم به خوبی نزدیک شد

حتی یک اپسیلون به ان اتوپیای جذاب

و میدانی؟

ما فقط فکرمیکردیم

حالا من مانده ام و تو و دنیا

دنیایی که هنوز سر هیچ درش هزاران نفر کشته میشوند

و کمبود "اب" برایش یک شوخی بی نمک است

دنیایی که در ان هنوز دختران زیر 15سال به عقد پیرمردان 90 ساله در می ایند

که به دست بچه های 10ساله تفنگ میدهند

که نفرت مثل یک غده ریشه دوانده در رگ و خون ادم هایش بدون یک دلیل منطقی و قابل فهم 

من وتو هیچیم در این دنیا

ما را میجود، قورت میدهد و هضم میکند

هیچ چیز از ما نمی ماند که بخواهد شهادت بدهد روزی روزگاری میخواستیم برسیم به اتوپیایی که حتی بعد از مرگ هم رسیدن به ان خیال بود 

۰ نظر ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۸
at :)

گفت حواست باشه به رفتارت 

نکنه توی کلاس، برای کسی اتفاق احساسی بیفته

ابنکه من چیزی نمیگم چون میگی همشون کم سن تر از تو هستن


اومدم بگم دست من نیست که

گفتم چشم 

اومدم بگم مگه من میدیدم همکار محترم رو، که گند خورد به رفاقتمون سر همین "اتفاق احساسی"؟

گفتم حواسم هست 




پ.ن کاش رفته بودم یزد

لعنت به من و رویاهام و اصول اخلاقیم 

۰ نظر ۲۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۳۰
at :)
یک روز می اید که 
این خوابِ تمام نشدنی تمام میشود 
و همه این ادم ها برمیگردند توی جعبه مخصوصشان تا یک عذاب طولانی مدت دیگر
تا ماموریتِ طاقت فرسای بعدی
انوقت بین این کابوس های حقیقی
من میمانم و تو و...  
من و تو و هیچ 
و این هیچ به اندازه همه خواستنی های دنیا حالمان را خوب میکند 
با ان هیچِ بزرگ میشود به انتهای نرفتن، رفت
و به تمام نرسیدن ها رسید
و انوقت که رسید میبینی تمام این گَسی های کابوس وار برای این بوده که 
شیرینی این رسیدن لذت بخش تر باشد 
میدانی چه میگویم؟
میگویم یک روز این بختکِ زندگی از روی سینه مان کنار میرود 
نفسمان عادی میشود 
و انوقت
انقدر زندگی میکنیم تا بمیریم 
۰ نظر ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۹:۳۳
at :)

شب های طولانی روزهای تمام نشدنی



لعنت به سم 

و تمام امدن هایش

لعنت به تمام امدنش هایش 

و تمام حرف هایش


۰ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۲۸
at :)
به یگانه گفتم
چون من واقعا متنفرم که مدام بخواهم بگویم منظوری نداشتم 
یا منظورم این نبود
اینکه هی بخواهم درمورد خودم به ادم ها توضیح بدهم افسرده ام میکند
گفتم درست است که مشکل از من است که نمیتوانم درست حرف بزنم و تقریبا همه حرف هایم را اشتباه میفهمند اما این از افسرده کننده بودن کلیت موضوع کم نخواهد کرد
۰ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۵
at :)
مغزم حامله است
اینقدر که به باورهام تجاوز شده 
۰ نظر ۱۳ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۱
at :)

امروز شیما را دیدم

از 27شهریور به این طرف دیگر ندیده بودمش

و تنها حرفی که زده بودیم در حد چند خط سلام و احوال پرسی ساده بود

کاملا برای رفع تکلیف

بخاطر حضور ادم های  جدید زندگیم (دوستان دانشگاهم) خیلی کم حرف زد و من هم که بنده ناتوان خدا در امر مهمان داری تمام تلاش هایم برای باز کردن سر صحبت بی نتیجه بود

واقعا یکی از بزرگترین ایرادات شخصیتم همین است

با ادم های کمی حرف برای گفتن دارم، همکار محترم و اسپر جز این دسته بودند، و ان دسته بزرگتر از ادم ها اگر حرفی نزنند من هم نمیزنم و عذاب وجدان خفه ام میکند که این ادم بخاطر تو اینجاست یک کاری بکن 

گفتن ندارد که تمام تلاش هایم در این راستا _مثل امروز_ کاملا مذبوحانه و دست و پا زدن بیخود است

به هرحال بعد از رفتن بچه ها از خانه ام تا انقلاب را _حدودا 3.5 کیلومتر_ پیاده رفتیم و حرف زدیم 

حرف های دم دستی و همیشگیمان درمورد درس و روابطی که فقط باعث سرگیجه مان میشود

رفت و من 2.7کیلومتر برگشتم بخاطر تغییر مسیر و باتری کم گوشیم

و کماکان به این فکر میکنم واقعا هیچ کاری نیست که با انجام دادنش خستگی ام در برود یا روحم به یک ارامش نسبی برسد 

و هیچ کاری نیست که بخواهم از ته دل انجامش بدم

حتی خوابیدن

ساج گفت : حتی نوشتن؟

بغض دارد ولی من حتی نمیتوانم بنویسم 

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۳
at :)

گاهی به سم حسودی میکنم که یک نفر را اینقدر میخواهد

_خواستن با دوست داشتن قدری فرق دارد_

گاهی هم حالم را بهم میزند تا سر حدِ مرگ 

نمیدانم چه شد که پلانِ باز به هیچ نرسیده ام را ول کردم و این موضوع امد توی ذهنم

عشق حقیقتا دلخواه من نبوده_هیچوقت_ 

چون تمام کسانی که دوستشان داشتم را _به هرنحو_ از من گرفته 

گرفته و دیگر پس نیاورده 

برای همین هیچوقت به این فکر نمیکردم که پارتنر زندگیم را چقدر عاشقانه دوست دارم 

همیشه به این فکر میکردم که چقدر زندگی منطقی و سالمی خواهم داشت 

اما الان، همین شب کوفتی که ساج با صباش رفته مسافرت

من بخاطر تمام ان چیزی که توضیحی برایش ندارم فکرم جمع نمیشود که به یک پلان درست و درمان برسد 

به این فکر میکنم که انصراف بدهم و دوباره کنکور بدهم یا تغییر رشته بدهم

گاهی فکرمیکنم برای این ذهن چارچوب بندی شده ی قفسه بندی شده ی خط کشی شده ی من فقط مهندسی خوب بود 

و میدانم که این ها همه فکر است و فکر 

من هیچوقت راضی نبودم و برای هیچ کس هم نتوانستم دقیق توضیح بدهم که چرا و چگونه

و بعد از همه این هاست که حس میکنم شاید اگر من هم عاشقانه یک نفر را دوست داشته باشم به خاطر دوست داشتنش همه چیز در عین ازاردهندگی لذت بخش باشد 



۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۵
at :)