یک دفعه به سرم زد ماگ سرامیکی ام را بندازم کف اشپزخانه
کیف پولم را پاره کنم
و کوله قهوه ای ام را اتش بزنم
این اخری امروز وقتی داشتم کلاهم را تویش میگذاشتم تا روی میز خلوت شود به ذهنم رسید
بعد حرف شیما یادم امد که گفت از خیلی ادم های قدیمی تر از این یادگاری دارد و هیچ دلیلی نمیبیند که انها را حذف کند حتی اگر ادم های هدیه دهنده حذف شده باشند
تهوع اور است ولی حرفش هنوزهم اثر زیادی روی من دارد
به هرحال هیچ کدام این کار ها را نکردم
حذف، پاک کردن یا خود را به ندیدن و نشنیدن زدن کار ادم های بزدل است _ که بی شک من یکی از بزدل ترین هاهستم_ اما این بار میخواهم همه این چیزهارا جلوی چشمم نگه دارم تا عادت کنم
ادم ها عادت میکنند و فراموش
«عادت» و «فراموش» کردن از بهترین و بدترین چیزهایی هستند که خدا به وجود اورده
_فکرکنم به وجود اورده کلمه اشتباهی باشد ولی چیز دیگری فعلا به ذهنم نمیرسد_
جای تمام فراموش کردن ها و عادت کردن ها و افسردگی بعد از جاماندگی و دق مرگیِ پایان پاییز به این نتیجه رسیدم که چقدر حالم از خودم بهم میخورد از اینکه نمیتوانم کاری بکنم
و نمیدانم باید چه کار کنم
ما نوع حرف زدنمان تا الگوی مصرفمان تا دغدغه های جمعی مان همه وهمه به طرز وحشتناکی غلط مصطلح اند و هیچکس این غلط بودن را حس نمیکند
یا میکند و برایش مهم نیست یا میکند و مهم نبودن به نفعش است