گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

گلوم تلخه 

مثل اون صبح توی هفت سالگیم که بم ریخت

مثل صبحی که پلاسکو ریخت 

مثل اخرین سیگاری که کشیدم و اصلا نفهمیدم چرا 

کم نمیشه از بغض و ناراحتیم 

اینقدر که نمیتونم هیچ کاری بکنم

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۸
at :)
خورخه لوییس بورخس در جایی میگوید: در پس ان جدایی معمولی 
جدایی ابدی نهفته بود 
جالب نیست؟
به محض اینکه این جمله را خواندم تصویر اسپر و معشوقه اش در ته کوچه سرسبز محل زندگیم جلوی چشمم امد
دست هایشان که بالا امده بود برای خداحافظی و لبخند 
شاید تو به من حق بدهی
فرض را بر این میگذارم و میگویم که باز توی دانشگاه اشکم در امد
دقیقا بعد از خواندن ان جمله از خورخه لوییس بورخس و بعد از دیدن ان تصاویر پشت پیشانی ام 
یگانه گفت حالم ازت بهم میخوره و از پیشم رفت
صاد گوشیم را گرفت و صفحه را بالا پایین کرد
شاید هم نکرد
یادم نیست 
به هرحال اخرین پست صفحه سم را دیدم و ان عکس کذایی سیاه و سفید را که به شدت لرزیده و هر سه نفرمان به طرز احمقانه ای از ته دل میخندیم 
و چقدر خندیدیم ان روز
«همین الان به ذهنم رسید که احتمالا اسپر قاب عکسی که روز اخر دیدارمان به عنوان هدیه بهش داده ام را زیر تختش انداخته یا ته کمدش وشیشه اش شکسته و اگر نمی اندازدش توی سطل بخاطر تمام روزهای گذشته است، شاید»
به هرحال شدت گرفتم و صدایی مردد بین گفتن و نگفتن بالاخره گفت: چقدر خوب میخندید توی این عکس 
و یادم امد که همان روز گرم و حال بهم زن سر ظهر وقتی یک کولی فالگیر نزدیک 60هزارتومان سرکیسه ام کرده بود با دیدن این عکس همین را گفتم 
جوری سردم بود که انگار قرارنیست هیچوقت گرم شوم
صدای بس کن گریه نکن از تمام روزها توی سرم بود 
و تمام سعی ام هم همین بود
یگانه کنار حوض شاه نشین گفت: ببخشید که گفتم حالم ازت بهم میخوره
حس کردم دیگر دلم نمیخواهد بین دوستانم باشد، واقعا میگویم 
به هرحال صدایم را توی گلو صاف کردم و گفتم: مهم نیست
جوری گفتم انگار واقعا مهم نبوده از اول 
گفتم مهم نیست، خیلی وقته خودمم همین حسو دارم نسبت به خودم، بیخیال 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۸
at :)

یک سری چیزها هست که هیچوقت نمیفهمیشان

تا وقتی که بیایند و توی صورتت داد بزنند 

و تو انوقت به خودت می ایی

مسئله ساده ای است که اتفاق افتاد

و برخلاف تمام اتفاقات پیچیده که ای که در این چند روز افتاد

دلم میخواهد که امروز را برایت تعریف کنم 


از خستگی که ذاتا همراهم است 

نه تمرین طراحی کردم

نه ایستایی حل کردم 

و نه جزوه هایم را پاک نویس کردم 

به جایش شمس لنگرودی و قسمتی از داستان نیکا را خواندم 

بعد از ساج خواستم چرت ترین فیلمی که دارد را برایم بفرستد

راستش مدت زبادی است که فیلم خوب ندیده ام 

نه اینکه نباشد، دلم نمیخواهد 

به هرحال everything everything را برایم فرستاد و من شروع کردم 

داستان یک دختر بود که مریضی نقص ایمنی شدید داشت و از چند ماهگی پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود

میتوانی حدس بزنی که عاشق یک پسر میشود و... 

یک جایی برای مادرش مینویسد که: یادت هست اولین باری که شازده کوچولو رو خوندیم چقدر ناراحت شدم وقتی فهمیدم بخاطر گلش مرده... 

تا همین جا دیدم

شوک شدم 

به ساج گفتم مگه شازده کوچولو اخرش میمیره؟

ساج هاج و واج نگاهم کرد و گفت که با اینکه تازه این کتاب را خوانده چیز زیادی یادش نیست 

شازده کوچولو را از کتابخانه بیرون کشیدم و فصل های اخرش را دوباره خواندم

یکجور خاصی بود

انگار نه انگار چندین بار این کلمات را خوانده و شنیده بودم 

کلمه «جَست» را خواندم که نه بلعیدم، از ته دل زار زدم

نباید اینطور میشد

ساج خندید از ته دل

درست برعکس من 

در اغوشم گرفت و مدام گفت که بخاطر رسیدن به گلش مرده

و من به تمام معشوقه های دنیا لعنت فرستادم 

به همه گل های اهلی شده

و به همه حقیقت هایی که زمانی سرسری از سر گذراندم و یکجایی توی صورتم خوردند 

بد خوردند


۰ نظر ۱۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۲
at :)
همان شب که با ص.ص اتوبوس اشتباه سوار شدیم 
 و هردومان له له بودیم 
یک جایی را نشانش دادم و گفتم شبیه محله های قدیمی رشت است
و گفتم باید رشت را دید
و گفتم دکتر عکس های خیلی خوبی از ان محله ها گرفته
و گفت دکتر را می شناسد و گاهی با هم سلام علیک دارند
پسرها همین طورند 
تعداد زیادیشان باهم سلام و علیک دارند بدون اینکه جز اسم و فامیل یک خط درمورد طرفشان بدانند
به هرحال، از من پرسید دکتر را از کجا میشناسم و گفتم دوست ساج است 
بعد گفتم خیلی خوب است 
گفت پسره یا عکساش؟
اسم دکتر را میدانست و نگفت حدس زدم درموردش مطمئن نیست
گفتم خودش
گفتم خیلی رفیق است برای ساج
و اینکه توی زندگی ساج است خیالم را راحت میکند
بغصم گرفت گفتم همکار محترم هم همینطور است
اصلا اینکه چندبار جلوی صاد گریه کردم از دستم در رفته و برایم مهم هم نیست دیگر
به روی خودش نیاورد
بعد از چند دقیقه 
گفت میتونم بدون هیچ پشتوانه ای سال ها گریه کنم 
صاد این را گفت و من اشک هایم را با سرانگشت گرفتم 

همه این ها را همین الان یادم امد
همین الان که توی مغزم راجع به همکار محترم دعواست 
همین الان که سم گنگ است و نمیداند من توی زندگیش دقیقا کجا هستم و چه هستم
همین الان که نمیدانم نیل را چطور ارام کنم
همین الان دقیقا این ها یادم امد
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
at :)

ندا گفت شرایط من فرق دارد و کلی چیز دیگر که زیاد مهم نبود

بعد من یاد همکار محترم افتادم

ساج پرسید چرا؟ دلت تنگ شده؟

گفتم: نمیدونم

عصبانی شد و گفت: آدم دیگر دلتنگی را می فهمد 

و من فهمیدم دلم برای اسپر، پرپر شده این روزها

گفت راه بریم  و

راه رفتیم 

تا پل فلزی

شب بود

سرد بود 

ساج بیخ گوشم میخواند: دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من 

و چشمم افتاد به همان پلی که ان سمت پارک دو طرف جوب را بهم وصل میکرد

و یادم امد که "ان شب هم سرد بود

و کتونی های طوسی ام را پوشیده بودم 

و اسپر عروسکی های طلاییش را

ساکت به پل کوچک چوبی تکیه داده بودیم 

یکی از بچه های سال دومی را دیدیم 

خواست واتس اپ را برایش بفرستم و در بین این فرستادن از دوست پسر تباه و کم سن و سالش گفت 

ما از خیلی وقت پیش چیزهای دیگری برایمان جذاب بود 

اما توی ذوقش نزدیم

من ان موقع خیلی فرق داشتم 

عکس گرفتیم 

از پاهایمان"

تا همین جا یادم امد 

احتمالا بعدش با اتوبوس به خانه برگشتیم و فردا توی مدرسه برای سم و زک و بقیه تعریف کردیم

یک بار شیما برایم نوشته بود" ظرفیت وجودیت را بالا ببر" و کلی نصیحتم کرده بود

میخواهم بگویم خیلی بالا برده بودمش اما الان دیگر بالا نیست

دوباره کلی اشک ریختم ویادم امد 

که دیروزش داشتم میگفتم: خیلی زر زرو شدم و همیشه فکرمیکنم الان است که اشکم در بیاید" و ندا گفته بود: همیشه همین طور بودی

امدم مخالفت کنم اما دیدم راست میگوید 

از وقتی با او اشنا شدم 

همان تایمی است که همه چیز عوض شد

بالاخره میشود کلی گریه کرد

و من کلی گریه کردم

به سمت خانه برگشتیم این بار از سمت دیگر پل

و یادم امد یک بار با سم خیلی بلند روی پل اذر جیغ کشیدیم 

وسط پل نشستیم و من شدت گرفتم 

و ساج گل گلدون من را بیخ گوشم خواند

 ویادم امد که چقدر، چقدر اما چقدر با اسپر روی این پل رفتیم و امدیم 

عکس گرفتیم 

خندیدیم 

و چقدر میخندیدیم 


به قول مارکز : تاوان خاطرات جنون است وبس





۰ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۹
at :)

گفت دارم به این فکرمیکنم کاش ده ساله دیگه 

وضعمون توپ توپ باشه

به این روزهامون بخندیم

و من خندیدم

گفت یه کشور دیگه باشیم یا کنار هم یاحالا با اسکایپ

بهت بگم یادته شلوار ابیتو پوشیده بودی شبیه صوفیا شده بودی منم اون تاپ شلوارکمو پوشیده بودم که خیلی باز بود

پول نداشتیم 

داشتیم دنبال کار میگشتیم؟

و من خندیدم

گفتم جدا شبیه صوفیا شدم؟ 

گفت صوفیایی که موهاشونو ابی کردن 

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۶
at :)

انقدر ها که برای خوب بودن دلیل نیاز است برای خوب نبودن نیست

من خوب نیستم

امروز

همین امروز که تا آخر خاطراتم جلو رفتم 

فهمیدم هرچقدر توی چشم های ص.ص زل زدم و حرف زدم 

همه اش هیچ بوده

یعنی هربار که ص.ص میگفت تو قوی هستی میخواستم بگویم من هیچ کوفتی نیستم و تمام این ها زر محض است و 

واقعا هیچوقت هیچ چیز قرار نیست خوب بشود


حتی در اوج خوب بودن


توی پارک یک مشت توله وحشی که مادرانشان توی طبیعت ولشان کرده بودند گربه هارا از دم میکشیدند و ما حرص میخوردیم

بعد یخمک خوردیم

بعد بستنی اب شده

بعد خندیدیم 

بعد توی سرسره ها کلی عکس گرفتیم

بعد طالبی جیغ کشید و سرخورد 

بعد یک کیک با شمع های خاموش امد جلوی رویم

میدانی 

من اصلا نفهمیدم که همه اش فیلم است

همیشه خدا توی این موارد احمق بودم 

همیشه

بعد سم را بغل کردم 

و ساج را

و نیل فیلم میگرفت

من خندیدم

و مثل همه روزهایی که شادم از همه چیز گفتم

اتفاقات دانشگاه

دورهمی کذاییمان در حوض روبه روی شاه نشین

ازص.ص گفتم

از نگاه ها و نفرت ها

از خوشحالی ها

کیک خوردیم

شمع هارا جمع کردم

به بچه ها هم کیک دادیم و بهشان گفتیم گربه هارا از دم نکشند

همه چیز خیلی خوب بود

خیلی خوب 

امدیم خانه

لباس هایم را توی لباسشویی ریختم

سالار عقیلی "کوچه لر" میخواند

بعد یک دفعه توی ذهنم امد "چرا؟"

و بعد "چطور؟"

و بعد کاری کردم که شاید چند سال بود نکرده بودم

با صدای بلند گریه کردم 

حس کردم هیچوقت گریه ام بند نمی آید

و توی سرم "چرا؟" "چطور؟" ها بهم دیگر مشت میزدند 

پشت سرهم

بدون وقفه

با تمام قدرت 

و من بیشتر از پا می افتادم 

شاید اگر شارژ لپ تاپم تمام نشده بود 

تماما اشک شده بودم و فقط لباس هایم مانده بود


ساج وقتی داشت میرفت دیدن دکتر

وقتی شلوارش را اتو میکرد

خیلی عصبانی بود و میگفت:" بهش گفتم اگه میخواست باشه باید از قبل تولدش میبود نه حالا، اونقدر بهش فکرکرده که تصمیم گرفته نیاد"

نیل برایم نوشت هفت شب و هفت روز برات تولد میگیریم

و ند نوشت همیشه همیشه شاد ببینمت

اما من از اسمون هفتم افتاده بودم توی یه ماگ سرامیکی


۰ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۴
at :)
با ص.ص کلی حرف زدیم
بدون مقدمه 
گفتم خودت را معطل کسی نکن وبعد گفت خیلی وقت است میخواسته صحبت کند
و صحبت کردیم

میدانی من قول دادم چیزی به کسی نگویم و این یعنی حتی به تو هم نمیتوانم بگویم
فقط در تمام مدت به خودم و تمام ادم های زندگیم فکر میکردم

به اسپر، به سم، به ساج، به الماس
به اینکه چقدر ماجرا دارد زندگی یک نواختم 
به مامان، به نوید و سیب نرسیده 
به مامان، به میوه کاج
به مدرسه و روزهایش

راستش با اینکه قرار بود ص حرف بزند من بیشتر حرف زدم
وحتی یکم گریه کردم
چون دیگر مثل قبل قوی نیستم

داشتم فکر میکردم ما اگر به دنیا می اییم می اییم که عذاب بکشیم 
که مجبور باشیم مجبور باشیم و مجبورباشیم

یادم به 14-15سالگیم افتاد و اینکه ما ناچاریم
این بار ناچاریم وارد دنیای احمق ادم بزرگ ها بشویم 
و گفتم من چندوقت یک بار پیتر پن میبینم وشازده کوچولو را از نو میخوانم 
گفتم اگر اینقدر اتفاق افتاد و یک عذاب هرروزه را تجربه کردم برای این بود که
بزرگ شوم
و این همان جبریت زندگی است

گفتم و دلم میخواست بروم حسین
و یک دل سیر بغلش کنم
توی ایستگاه نشستم و یادم آمد اتوبوس کارتم شارژ ندارد

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
at :)

دیروز با سم صحبت کردم

یک دفعه تصمیم گرفتم که هرشب یا لااقل چند شب یک بار با سم صحبت کنم و حالش را بپرسم

یک دفعه گفتم شاید این همه ترک شدن بخاطر این است که من بااینکه برای همه خیلی مایه میگذارم اما زیاد از کسی خبر نمیگیرم


حرف که زدیم _از همه کس و همه جا_ یک دفعه دلم کمل زرد خواست و یک دریا گریه و پونز شاهین 

بهش گفتم برایم بفرستد 

و هزاربار گوشش دادم 

و هزار بار دنبال ادم های زندگیم گشتم 

و هزار بار دلم دبیرستان را خواست

سم گفت دلم مدرسه رو میخواد

گفتم ببین ما ناگزیریم از عبور

عبور از ادما

از زمان

از زندگی


ما ناچاریم


و این انگار همان قسمت جبری زندگیست که شیما میگفت




۰ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۶
at :)

گفت شاید چون ادمارو اشتباه انتخاب میکنیم نه؟


مثل یه فیلم همه روزا از جلوی چشمم رد شد

گفتم نه ... ما توی اون زمان بهترین انتخاب هارو داشتیم، منتها نمیتونیم جلوی عوض شدن ادما رو بگیریم ما ناگریزیم از عوض شدن خوب های زندگیمون



۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۸
at :)