موندم کسی هست بدونه ما چرا عادت نمیکنیم؟
چرا عادی نمیشه؟
هنوز "نمیدونم"
هنوز نمینویسم
نمیتونم بنویسم
هنوز معلقم تو هوا
تو فضا
فقط پشت سرهم کتاب میخونم و فیلم میبینم بلکم کلمات یادم بیاد
ترکیب ها به ذهنم برگردن
یادم نمیاد
برنمیگردن
کی اونایی که رفتن برگشتن؟
برگشتن؟
کی مثل قبل برگشتن؟
آدما چیکار میکنن با رابطه های نصفه نیمه و به جایی نرسیدشون؟
عوضش میکنن؟
بیخیالش میشن؟
به روی خودشون نمیارن؟
این آخری بزدلانه ترین کاره
من این کارو کردم که میگم بزدلانه اس، اونقدر به روی خودم نیاوردم که دیگه نشد کاریش کرد
یعنی یجوری شد که افتادم تو این "نمیدونم" به این بزرگی
خودمو، فکرامو، خاطره هامو، جمع کردم و راه رفتم
جمع کردم وسوار اتوبوس شدم
جمع کردم و رفتم رشت
توی رشت پخششون کردم وسط میدون شهرداری
خودمو، فکرامو، خاطره هامو میگم
پخش کردم وسط و نگاهشون کردم
نگاهشون کردم که یه چیزی دستگیرم بشه
اونقدر گرم بود که فقط میتونستم به هوا و سنگینی نفسم فکرکنم
فکرکن
این همه راه، با اون همه مشغله
با اون همه "نمیدونم"
تازه چقدر که سنگینه لعنتی
با این همه بدبختی راه به این دوری رفتم که "نمیدونم"تر از قبل برگردم
برگردم و خودمو، فکرامو، خاطره هامو بچینم گوشه دیواری که مال خودمه
منتظر بمونم ببینم کسی میاد منو از این باتلاق بکشه بیرون یانه؟
خودم دیگه خسته شدم
فکرم توان ادامه دادن نداره
مغزم زق میزنه از بس خودشو کوبید به در دیوار فکرم و به هیچ جا نرسید
اونقدر نرسید که خونریزی کرد و بعد اون خونریزی دریچه امیدش رو هم پوشوند
گالان و سولماز
اولین بخش از دوره هفت جلدی آتش، بدون دود
پر از ترکیبات فوق العاده، بدون تصویر سازی های زیاد
عاشقانه ای که قرار است به یک انقلاب بزرگ برسد
من هنوز هم حس میکنم اشتباه کردم
ساج میگه حتی اگر اشتباه باشه
حتی اگر آزاری باشه
خوبه
«منطقی نیست»
ناتور را که به مریم دادم
هوس کردم دوباره بخوانمش
و شروع کردم
چقدر همه چیز با بار اول که خواندم متفاوت بود
و حتی با بار دوم
چقدر زیاد
همیشه وقتی از یک جمله خوشم می اید استوریش میکنم
صباش گفت من خواندم تمام شد تو که زودتر شروع کرده بودی
تمام منظورش این بود که چقدر درکتاب خواندن کندی
گفتم برای بار چندم میخوانم و اصلا تصمیم ندارم سریع تا اخر پیش بروم
گفت همان روز که نامش را پرسیدم خواندم
گفتم چطور بود؟
گفت بد نبووود
همینطور که نوشتم با سه تا «و» و انوقت بود که دلم خواست صباش را بزنم
صباش دوستِ کاریِ ساج است
که باهم کمپین رژ نزدن راه انداختند و ما یک شب توی خیابان دیدیمشان و کلی ذوق همدیگر را کردند
اینکه میخواستم صباش را بزنم اصلا ربطی به گفت وگوی کوتاه احمقانه و البته صادقانهمان نداشت کلا این روزها اینطورم
گفته بودم این نفرت فراگیر در وجودم یک روزی کار دستم میدهد
خوب شد ترم تمام شد وگرنه جنایتی که قراراست مرتکب شوم درون محیط مقدس دانشگاه رخ میداد و این اصلا برای بقیه دانشجویان خوب نیست
منظورم این است که واقعا برای روحیهشان خوب نیست
خوب شد ترم تمام شد
گفت این ترم اسکیس نداری؟
گفتم چرا ولی نمیدم تو بکشی، میخوام شرافتمندانه نمره بگیرم
خندیدم وسر زدم به برنج سحری
مامان بزرگ میگفت بیشتر از نیم ساعت دم بکشد قندش میرود بالا و هی میرود بالا
سر نیم ساعتش زیربرنج را خاموش کردم
گفت غلط کردی من میکشم که معدلت بره بالا اپلای بگیری بری
نشستم سر سمفونی مردگان
دلم مرگ خواست و نخواست
به ص.ص باید بگویم که یک سریال ابگوشتی عامه پسند جدید داشته باشد بعد از هرموومان چند قسمتش را ببیند بلکه از افسردگی بلا ملا سرخودش نیاورد
گفت دیروز چطور بود؟
گفتم مزخرف اسپر بامعشوقه کوفتیاش دعوا کرد و توی کافه با صدای بلند زار زار گریه کرد و گفت دیگر تحمل ندارد
گفتم چقدر که برای اسپر حرف زدم و گفتم این زندگی نشد
و او گفت میدانم اما دوستش دارم
این حرف را از زهره وسارا و هزارتا دختر دیگر هم شنیده بودم
عادی بود
ادامه ندادم و کل راه را خوابیدم
گفت خب تقریبا همه دختر ها همینطورند، تو زیادی منطقی هستی برای هرچیزی
این را ص.ص و هزارو یک نفر دیگرهم گفته بودند
و من به این فکرمیکردم که لاک ناخن هایم را پاک کنم
از فردا میخواهم همه چیز را خوب ببینم
نمیخواهم از مرگ به اندازه مرگ بترسم
از صبح سومین بار است که میبارد
حس خوبی است
کنار پنجره خوابیده باشی و از خلسه بی خوابی بیرون بیایی و قطره های باران را ببینی که بی سر وصدا زمین میخورند
میگویم بی سروصدا چون ادمی که یک شب تمام نخوابیده باشد در ان گرگ و میش جذاب قبل از طلوع تمام حواسش کار نمیکنند
باری
عصرهم بارید
با ساج کنار بهار خواب ایستادیم و از روزش گفت
گفت دلم سیگار میخواهد
میخواستم بگویم به خودت قول دادی، ادم از همین جاها که دلش میخواهد به یک چیز معتاد میشود
نگفتم
گفت ولی یک هفته است نکشیدم
باز زل زدیم به دانه های درشت باران
این بار از پنجره
میخواستم بروم زیر باران و نمیخواستم
ساج با دکتر رفت فوتبال دستی
به من هم کلی اصرار کرد اما نخواستم
حس بدی دارم وقتی در این جمع های دونفره قرار میگیرم
هرچند که ان دونفره معشوقه نباشند
از قبل از اذان هم دوباره شروع کرد
این بار «اتیش برق» هم زد
بابابزرگ میگوید اتیش برق و من این کلمه را بیشترمیپسندم تا رعد و برق
بارید و من این دفعه هم تنها نگاهش کردم
ایستادم دم پنجره و کلاه سویی شرتی که مامان برایم بافته را انداختم روی سرم
باد موهایم را روی صورتم میریخت و دامن پیرهن گشادم را توی پایم میچرخاند
شاید باورنکنی اما احساس کردم شخصیت اول یک داستان درام هستم
از خودم که بیرون رفتم و به خودم نگاه کردم واقعا صحنه جذابی بود
اما چون دیدم دانه های باران پلان نصفه نیمه ام را هدف قرار داده بیخیال شخصیت اول بودن داستان شدم
من شخصیت اول داستان خودم هم نیستم
پنجره را بستم و نشستم سر کامل کردن پلان بی سروتهِ سوکیاس
امشب سر شام به ساج گفتم: میدونی تو دانشگاه خیلی میخندم اما
اصلا خوشحال نیستم
یکم نگاهم کرد گفت: بیا درموردش حرف نزنیم
*******
هرشب دعا میکنم
حس یک دختر جوان رو دارم که توی مرکز جنگ جهانی گیر کرده
هرروز امار کشته ها گلوش رو خش میندازند و اون هیچ کاری از دستش برنمیاد
دختر کسی رو نداره که منتظرش باشه، اون ها همگی قبل از این توی جنگ کشته شدند
دختر فقط به لحظه مرگشون فکر میکنه و حال خانواده هاشون
به درد از دست دادنِ دوباره و دوباره هم وطناش
و هیچ کاری از دستش برنمیاد جز دعا کردن
من هرشب دعا میکنم
برای مرزبانها
برای کارگرا
برای سیل زده ها
برای زلزله زده ها
و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز دعا کردن برای آرامششون
برای خانواده هاشون
این روزها مدام به این فکرمیکنم که
چقدر از لحظه ورودم به دانشگاه بلا سرم امده
و چقدر متاسف میشوم که میبینم چقدر ضعیف شده ام
میدانی؟
ما خیلی خیلی توی دانشگاه میخندیم
من خودم نیستم و شاید همین خودم نبودن اینقدر شیره وجودم را گرفته که باهر تلنگری از هم میپاشم
یعنی میدانی؟
بار اول که بهم ریختم هنوز خودم را جمع و جور نکرده بودم که دفعه دوم محکم ریختم و دفعه سوم و دفعه بعدیش
میدانی؟
حالا که فکرمیکنم وقت نکردم خودم را جمع و جور کنم
وقت نکردم دست خودم را بکشم ببرم یک گوشه و دلداریش بدهم
از ان حرف های صدمن یک غازی که به همه میزنم بهش بزنم
وقت نکردم ناراحتی هایم را کنار بگذارم
شاید برای همین صاد را بهانه کردم و تنهایی رفتم داوید
شاید برای همین مغزم اینقدر زود فرمان عقب نشینی میدهد
شاید برای همین کل راه را باران زده تا خانه کوچکمان امدم
برای اینکه بگویم ببین بهار هم قشنگ است
بهار هم خوب است
این عفریته گری هایش طبیعت وجودیش است
ذاتش خراب است اما حداقل دلش نمیخواهد به این خراب بودن ادامه بدهد
شاید خواستم دلم را ارام کنم
شاید دلم ارام شده بود که برایم مهم نبود توریست ها و بچه های دانشگاه چطور متعجب منی را که لباس هایم چسبیده به تن بود را نگاه میکردند
میدانی؟
یک وقت هایی اینقدر خوب نیستی
اینقدر پشت سرهم میسازی و نساخته همه چیز بهم میریزد که اخر سر توهم یک لگد محکم میزنی و میکشی کنار
الان اینطورم
بدون خوشی
بدون درد
لمس لمس
فقط یک چیزی پسِ مغزم میسوزد
بدترین چیز این است که وقتی باید یک مکالمه را، یک اتفاق را، یک چیز فوق العاده آزار دهنده را فراموش کنی هیچ کس دور و برت نباشد
باید یک نفر باشد که همه چیز را برایش تعریف کنی توی بغلش بروی
میدانی نباید اشک هایت روی ایزوگام بام پایینی بریزد
یک نفر باید باشد که بگوید: هیچی نپوشیدی میسوزی تو این افتاب
من این روزها جای مامان را خیلی خالی میبینم با تلفن و پیام و این ها هم درست بشو نیست
دیشب پیش مامان بودم داشت به دایی پیام میداد و من محوش شده بودم
واقعا میگویم محو شده بودم
باخودم فکرکردم واقعا دلم برای نحوه گوشی دست گرفتنش
پیام دادنش، مکث هایش برای اینکه جمله را از اول بخواند و کلمه بعد را اضافه کند، برای همه چیزش تنگ شده بود
فکرکردم اگر و فقط اگر یک دلیل لازم باشد تا این جماعت ازاردهنده را دوباره ببینم مامان است