گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی
بی خوابی و خستگی مفرط گاهی به ادم شجاعت عجیبی میدهد 
چیزی شبیه مستی 
تقربیا میدانی داری چه کار میکنی اما به طرز عجیبی عواقب ان برایت بی اهمیت جلوه میکند 
وقتی داشتم با فایل نهایی پروژه ام سر و کله میزدم بدون هیچ فکری گوشیم را دست گرفتم و پیامی نوشتم مبنی بر اینکه اگر بخواهند میتوانیم همدیگر را در خانه من ببینیم بعد فرستادم توی گپی که با سم و اسپر داشتیم و نمیدانم به کدام دلیل احمقانه ای چرا هیچکدام از ان خارج نشدیم 
و بعد دقیقا بعد از ارسال حس کردم مستی از سرم پریده و هرچه فکرکردم نفهمیدم چطور این کار را کردم
به هرحال ادم گاهی به نقطه "هرچه بادا باد" میرسد و فکرنکنم چیز بدی باشد
به هرحال که بخاطر این فکرهای عجیب و بی سر و ته معدل الفم را به بهار و تمام عشوه گری هایش باختم پس هیچ چیز دیگر مهم نیست



پ.ن میدانم شبیه دختربچه هایی شده ام که در ازمون تیزهوشان رد شده اند ولی خب این منم :)
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۳
at :)

از این همه تنهایی دلم برای خودم میسوزد

عجیب و دردناک میسوزد

از اینکه اگر مامان برحسب اتفاق گوشیش را جواب نداد و من هیچکس دیگری را در خانه ندارم تا به او زنگ بزنم

این ترس بی انتها که: حالا چه کار کنم؟ 

از این بغضی که بعد از راحت شدن خیالم به بدترین شکل سراغم امده 

دلم به حال خودم میسوزد

میخواهم به حال این تنهایی زشت و بدترکیب گریه کنم


۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۲
at :)

مهمترین رویداد زندگی دانشجویی ساج قرار بود جمعه رقم بخورد 

بعد از دو روز امد خانه 

با چشم های پف کرده و قرمز _شاید دومین بار است چشم هایش را از گریه قرمز میبینم_ گوشیش را روی زمین پرت و گفت کنسل است 

در جواب چرایی که پرسیدم گفت دعوا شد و بعد فهمیدم که دیگر نباید بپرسم

خودش وقتی ارام شود همه چیز را میگوید 

تند تند و پشت سر هم _درست مثل ترم یک_

به هرحال که من برای سخت ترین امتحان دانشجویی ام اماده میشوم و نمره اش خیلی برایم مهم است و او در نفوذناپذیرترین حالتش در این چند سال است

اگر تصمیم بگیرد تا شب اهنگ های هارد راک گوش کند 

گریه کند

به زمین و زمان فحش های عجیب و غریب و دارای محدودیت سنی بدهد

در و پنجره را بهم بکوبد

پشت به پشت سیگار بکشد یا بستنی بخورد

من حتی نمیتوانم کلمه ای ارامش بخش نثارش کنم چه برسد به اینکه بگویم بیخیال ناراحتی اش شود و بیاید دو تایی به امتحان های پشت سر هم هفته دیگر فکر کنیم و درس بخوانیم

به هرحال از نظر او _وخیلی های دیگرالبته_ من یک "خرخون" واقعی هستم و البته غیرقابل درک

اینکه هم نتوانم بغلش بگیرم و ارامش کنم هم درس بخوانم انرژی مضاعفی از من میبرد

میم دو شب پیش میگفت چرا این اتفاق ها اخر ترم ها می افتد؟ 

گفتم نمیدانم و واقعا هم نمیدانستم

هنوز هم نمیدانم

کارما است؟ تقدیر؟ قانون مورفی؟

هرچه هست زمان نشناس ترین چیز ممکنِ هستی است تا به امروز


پ.ن اینکه امده و کنار دیوار خوابیده و احتمالا با هم گروهی هایش درمورد موضوع ناراحت کننده کنسل شدن چت میکند خیلی خیلی ترسناک است

از الان تا زمانی که نمیدانم کی است باید منتظر یک انفجار طولانی مدت باشم 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۵
at :)

ساج داره عکس ها و فیلمای این چند سال و دبیرستانشو میبینه و هر ان ممکنه از غم و غصه و دلتنگی برای اسپر و سم اشکم در بیاد

من نمیتونم عکس ها رو ببینم و بلند بلند بخندم 

اندازه دنیا دلم گرفته 

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۲
at :)

مامان را بعد از کلی وقت_شاید دو هفته_ دیدم

مثل همیشه شروع کردم از هرچه که به ذهنم امد گفتم

خندیدیم

بغلش کردم و خداحافظی و حالا توی خانه ای هستم که دیوارهای قهوه ای دارد

و حس گند و تپش قلبی دارم که پروپرانول ها هم جلودارش نیستند

توییتر را برای گم کردن این حس بالا پایین کردم و به یک عکس سه نفره از صاحبان شهر نو رسیدم که یک نفرشان "پری بلنده" بود و کامنت ها که داستان های مختلفی درموردش میگفتند

بیشتر حالم بد شد

نمیدانم این حس بد که مثل سرطان به مغزم چسبیده بخاطر ان جمع خانوادگی مسخره است یا داستان چرنوبیل که ساج طاقت نمی اورد و مدام وسط نت برداری هایم اتفاقات را تعریف میکرد و من واقعا بخاطر این همه مصیبت میخواستم گریه کنم 

میدانی غم انگیزی این روز ها چیست؟

میم میگفت من از هیچ چیزی لذت نمیبرم انگار هیچ سفری خوش نمیگذرد

گفتم در واقع در لحظه خوش میگذرد و حس خوب داری اما فقط کافی است چند قدم از ان اتمسفر دور شوی تا همه چیز شبیه یک صحنه از فیلم یا یک خوابِ دور شود 

انگار همه ان اتفاقات و خنده های بلند اتفاق می افتد و تو نه در بطن ماجرا که در حاشیه، تکیه داده به دیوار نظاره اش میکنی 

خوشی مثل فوت کردن یک قاصدک پخش و پلا میشود و تو انگار هیچوقت نداشتی اش

یک همچین چیزی جئابش را دادم و به خودم و شادی هایم فکر کردم 

برای ماناتر بودن خوشی ها چه باید کرد؟

واقعا کسی میداند؟ به نظرم نه که اگر میدانست دنیا و روزگار این همه خاکستری و گرد گرفته نبود 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۹
at :)

گلنار حالا کلاس اول را_باهربدبختی که بود_ تمام کرده و به سختی میخواند 

چند قسمت از شعر های احمد رضا احمدی را توی تلفنم پیدا کردم و کمکش کردم بخواند 

و بعد خودش چند خطی از کامو را انتخاب کرد و به سختی کلمات "فرط" و "نومیدی" را خواند 

برایش معنی کلمات را توضیح دادم و همزمان به این فکر میکردم که چرا باید از کامو بخواند؟ هنوز خیلی کوچک و بی دفاع نیست دربرابر حقیقت عریانی که در نوشته های کامو است؟ 

به هرحال نتوانستم منصرفش کنم تا یادداشت دیگری پیدا کنم که بخواند

الان به عشق فکر میکنم که دختری را درگیر پسری درگیر تریاک کرده و تقریبا هرروز برایش مینویسد 

چه عاشقانه چه هجو

مخاطب نوشته هایش معشوقی است که بخاطر تریاک نمیتواند کنارش باشد

هرجوری به این باگ خلقت نگاه میکنم نشدِ محض است 

وقت تلف کردن و اب در هاون کوبیدن است

تباهی و زوال محض است و خیلی چیزهای دیگر  

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۷
at :)

ساج در بی صدا ترین حالت ممکن توی اشپزخونه ناهار میخوره و 

این سعیشو برای احترام به عقاید دیگران تحسین میکنم

که البته مطمئن نیستم این سعی جز من برای چند نفر دیگه اس 


به سم تبریک گفتم تولدش رو 

و از تو پنهان نیست که چقدر استرس داشتم جوابی نگیرم

جواب گرفتم 

به اندازه تبریکم ساده بود و شاید حالا راحت تر بگویم پرونده این قضیه بسته شد 

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۶
at :)

میترسم 

واقعا و از ته دل میترسم 

این گوشه بمیرم 

بدون اتفاق خاصی، بدون دلتنگی مشخصی، بدون اینکه ریتم قلبم بدون قرص عادی باشد 


۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۷
at :)
بارونای بهار امسال با hug me و paper cut  میگذره 
و با اینکه زیاد بیرون نمیرم و توی تراس میشینم روی بلوک سیمانی نصفه به نظرم خوش میگذره 
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۵
at :)

بعد از سه روز بغض اسمان اینجا کمی دارد میبارد

رگبار میزند و بعد یک دفعه همه چی تمام میشود و دوباره

انگار که بی مهابا بغضش بشکند و بعد به خودش بگوید:" گریه نکن بیخیال درست میشه" و بعد دوباره تحملش تمام شود و بشکند


توی تراس کوچکمان نشسته ام و دهنی جریده از فریاد را پلی کرده ام

دقیقا یک هفته پیش یک سال از سفر شیرازمان گذشت که فکرنکنم جز من کسی به ان اهمیت داده باشد

به هرحال با این بغض سنگین اسمان و دم هوا و صدای شاهین خواستم خاطره ان شب کازرون را برای خودم باز، بسازم

که صاد پیام داد بیا بیرون بارون میاد

رفتم کنارش نشستم

روی بام بودیم 

یک نخ سیگاری که از علی گرفته بود را تعارف کرد، رد کردم 

سکوت کامل و بی نقصی بود 

لاک نقرآبی به ناخن هایم زدم و صاد سیگارش را کشید و به اهنگ گوش کردیم 

بعد من رفتم اتاقم و صاد هم همینجور

چند دقیقه بعد میم و رض در اتاقم را زدند که بیا بیرون بارون میاد

به همین اهنگ شاهین گوش دادیم و میم سیگار کشید و رض با نیل چت میکرد 

فکرکنم حرف زیادی نزدیم 

هرکدام برای خودمان بودیم 

شاید قبلا گفته ام اما میخواهم دوباره بگویم که ان لحظات از هر نظر در بی نهایت بودم

گفتم من واقعا دارم از این لحظه لذت میبرم 

میم دود سیگارش را در جهت مخالف من و رض بیرون داد و گفت هرچقدر به تو خوش بگذره به من ده برابر میگذره 

من جلوی هیچ پسری جز صاد سیگار نکشیدم و قرار هم نیست بکشم وگرنه شاید لذت ان شب را برای خودم ده برابر میکردم 

به هرحال الان که افتاب لاجون و بی رمق از سمت چپم خودش را کمی نشان داده حس میکنم در این بازسازی موفق بوده ام 

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۴
at :)