اون نمیتونست گریه کنه و گفت: حس میکنم جای اون ادم توی قلبم خالیه!
گفت: من میگم، میخندم، میرقصم اما انگار اون قسمت از قلبم سوراخ شده
و من فکر کردم با این حساب قلب من سوراخ سوراخ شده
یک ماهیچه از هم پاشیده ی اویزان
اوه... واقعا رقت انگیز است
اون نمیتونست گریه کنه و گفت: حس میکنم جای اون ادم توی قلبم خالیه!
گفت: من میگم، میخندم، میرقصم اما انگار اون قسمت از قلبم سوراخ شده
و من فکر کردم با این حساب قلب من سوراخ سوراخ شده
یک ماهیچه از هم پاشیده ی اویزان
اوه... واقعا رقت انگیز است
من تقریبا وارد 24سالگی شدم و هنوز نیاز دارم توی اغوش مامان بخوابم_گاهی_ بچگانه نیست؟
دیشب یک تولد سورپرایز از طرف بچه های دبیرخانه داشتم
ادم هایی که فکرش را هم نمیکردم به خاطر من دور هم جمع بشوند_میتوانی حس کنی چقدر ممنونشان بودم؟_ همکار محترم_رفیق جان_ نبود و من این را پس ذهنم فرستادم
ناراحت کننده بود اما خب این اتفاق افتاده و من کاری از دستم بر نمی اید
مسعود گفت:کسی که هر جا میرسد چهار زانو میزند، همین جور بمان، لطفا، همین جور خیلی خوبی
امیر گفت: به شدت اسیب پذیر
و مهدی گفت مرسی که اینقدر با شعوری
به هرحال من برگشتم خانه و ساج نبود
راه رفتم تا باتری تلفنم پیغام بدهد و بعد برگشتم
ساج یک دریم کچر خیلی قشنگ برایم کادو خریده بود و باعث شد بالاخره اشکم بچکد
بعد مجبورم کرد با دکتر و دوست مشترکشان برویم شب گردی
اه... این واقعا خوب بود
و تا همین الان صحبت کردیم
از همه چیز و همه کس
و گفته ام که زندگی با ساج همینش اینقدر جذاب است؟
اخرین وعده غذایی که خوردم میشود پریشب
گرسنه ام و دلم هیچ نمیخواد
میخندم و شدیدا قدردان دوستانم هستم اما احساس شادی ام در لحظه پر میکشد
و بیشتر از قبل نمیدانم
اه... این ندانستن پیر روح و روانم را در اورده
شاید فردا را دانشگاه نرفتم اصلا
من وارد 24سالگی شدم و این عجیب است
حسش نمیکنم
ترسناک است از بی حاصلی
و من بیشتر از قبل نمیدانم
پی نوشت: خلاصه که جواب پیام های تبریک را ساعت 5.5 صبح 7مهر 98 دادم
من چندمین نفری هستم که شب تولدش تا صبح بیدار است و جواب تبریک ها را 5.5 صبح میدهد؟
مامان بعد از خیلی وقت اینجاست
میتوانم نفس هایش را بشمارم
پ.ن: این وابستگی خفه کننده به والدین مانع خیلی چیزهاست_ این یک غر خفه شده از طرف عاط بود_
دوشیزه لوسی توی صفحه 110 بالاخره به بچه ها گفت دقیقا موضوع چیه
ولی 110 صفحه یکم زیاد نیست؟
امشب بعد از کلی تقلا رفتم که کتاب جدیدی بخرم
سیم ورودی تلفن چیده شده_بدون دلیل و احتمالا غیرعمد_ پس اینترنت ندارم
فلت لپ تاپم خراب شده و صفحه اش مدام و هر لحظه تیره میشود پس نمیتوانم فیلم ببینم یا داستان کوچکی که عصر به ذهنم رسید را بنویسم
پس تصمیم گرفتم سری به شهر کتاب بزنم و کتابی که "پدرام عزیز" معرفی کرد را بخرم
شهر کتابی که نزدیک خانه ام است تا قبل از این اصلا شبیه کتابفروشی نبود
که اگر حتی یک بار سری به شهر کتابی زده باشی متوجه منظورم میشوی
اما حالا طبقه پایین را پر از قفسه کرده بودند و تا سقف کتاب چیده بودند
غیر صمیمی و غریب بود
به هرحال ان موقع شب نمیتوانستم بروم امادگاه
گشتم دنبال "مرگ کسب و کار من است"
رمان های ترجمه شده و تاریخ معاصر را تقریبا کامل گشتم
که میشد دو ردیف کامل از ان سالن بزرگ و بدترکیب
پیدایش نکردم
منتظر پسری شدم که راهنمای کتابفروشی است که البته فکرکنم جدیدا به تیم کتابفروشی ملحق شده
بی صدا اسم کتاب را لب زدم
جوری که پیدا بود کامل جای حروف را روی کیبورد حفظ نیست "مرگ" را سرچ کرد و بی صدا "نه" گفت
"هرگز رهایم نکن" را بردم طبقه بالا و حساب کردم
و اصلا چه اهمیتی دارد این حجم از دیتیل؟
صفحه 60 را نیمه رها کردم تا بنویسم: شدیدا دلتنگ مامان هستم
و خب اگر این کتاب را نخوانده ای باید بگویم تا صفحه 60 هنوز هم در داستان سردرگمی و این سردرگمی کمی ترسناک است
به هرحال تو حتما اسمش را شنیده ای، میدانی؟ بخاطر نویسنده اش و این ها
بعد فکر کنم وقتی صفحه 24بودم تصمیم گرفتم لیست برنده های صلح نوبل را بخوانم
یک چیز عجیب اتفاق افتاد، ان تپش قلبی که درمورد به میم گفته بودم دیگر اتفاق نمی افتد، اتفاق افتاد
دقیقا وقتی داشتم اسم برنده و علتش را میخواندم
بدون اینکه دقیقا بدانم شخصی که اسمش را میخوانم چه کسی است
خیلی عجیب نیست؟
یعنی خب بالاخره چند نفر در اغاز کتابی که با پول پس اندازشان خریده اند تصمیم میگیرند لیست برندگان صلح نوبل را سرچ کنند و بعد با خواندنش تپش قلب بگیرند؟_نه بخاطر دویدن یا مصرف بیشتر از یک فنجان نوشیدنی کافئین دار_
هوا این روزها گرم ترین روزهای خود را میگذراند و این موضوع رخوت وجودی ام را تشدید میکند
کاراموزی عملا به یک فرایند فرساینده تبدیل شده
بخاطر همین مسئله تنها کاری که انجام میدادم و ابدا کار کاذبی نبود به مشکل خورده و حالا من اینجا یک غریبه ام
"فرار از اردوگاه 14" را تقریبا تمام کردم و عملا در این روزها افسردگی را حس میکنم
به میم گفتم هیچ چیز خوشحالم نمیکند و کارهایی که انجام دادنش حالم را خوب میکرد دیگر به هیچ دردی نمیخورد
دلم برای ادم ها تنگ نمیشود و این ترسناک ترین قسمت ماجراست
سردرگمیِ امروز و فردا هم که هرروز بیشتر از قبل خودش را نمایان میکند
من عملا نسبت به خود، دنیا و اطرافیانم منفعل و بدون هیچ واکنش خاصی هستم و این دوستان نزدیکم را ازرده میکند
خب، اگر قبل از این بود کلی حرف میزدم و سعی میکردم ناراحتیشان را برطرف کنم اما الان هرچه فکر میکنم کلمه مناسبی برای عذرخواهی پیدا نمیکنم پس بدون هیچ حرفی فقط نگاه میکنم که چطور عصبانی اند و چطور عصبانیتشان را خالی میکنند و میروند
من واقعا بی تجربه و نابلدم برای زندگی کردن
من تا الان مستی را تجربه نکرده ام اما قبلا گفته ام که خستگی با روان آدم چه میکند، اینطور نیست؟
حالا حس میکنم مستی از سرم پریده و به این فکر میکنم حرفی که زده ام را چطور جمع و جور کنم و البته که به هیچ جوابی نمیرسم
گاهی به داشتن قدرت اختیار شک میکنم
فکرمیکنم این هم بازی کائنات یا خداوند یا هرکس و چیز دیگری است_من هیچوقت درمورد این چیزها مطمئن نبوده ام_ که میخواهد تو دست و پایت را بزنی و اسمش را بگذاری تلاش و بعد تمام هرچیزی را که داشته ای از تو بگیرد و فرو افتادنت را به تماشا بنشیند
به این فکرمیکنم چقدر خوب میشد زمان هایی که از دلتنگی و دوری برای هرکس و هرجایی بغض میکردم و "خواستن" ان فرد یا مکان را درون قلبم حس میکردم
حالا اما در عین اینکه "دوست داشتن" را حس میکنم از درک "خواستن" عاجزم
تنها در خانه کوچکم نشسته ام، مامان نیست، ساج هم نیست
از اخرین باری که میم و گیسو را دیده ام فکرمیکنم خیلی گذشته
اما اصلا حس بدی ندارم ولی از این "حس بد نداشتن" عمیقا ترسیده و غمگینم
حس میکنم مرده ام، در شهر راه میروم و بلیت کارتم را شارژ میکنم
مرده ام و با انسان ها معاشرت میکنم
مرده ام و به بچه های کوچک توی خیابان لبخند میزنم بدون اینکه کش آمدن لب هایم را حس کنم
مرده ام و اهنگ های تندم قدم هایم را تندتر میکنند
مرده ام و رویاهایم اشک به چشمانم مینشاند
همه چیز را از پشت یک پرده مه آلود میبینم و صداها را از زیر لایه سنگینی از آب
همینقدر گنگ و عصبی کننده اما قسمت ترسناکش اینجاست که عمیقا آرامم
مامان میگوید چرا خوابم نمیگیرد
و من به این فکر میکنم که کدام کتابم را برای قبل از خواب پیشنهاد بدهم با اینکه میدانم از کتاب هایی که میخوانم خوشش نمی اید
کلی فکر میکنم تا اسم کتابی که درباره زندگی ملاصدرا بود را به یاد بیاورم میگویم: مردی در تبعید ابدی را تمام کردی؟
میگوید نه
میگویم دوستش نداشتی
میگوید معرکه است، نمیخواهم تمامش کنم، حالم را خوب میکند، هر از چند گاهی صفحه ای از ان را میخوانم
با خود فکر میکنم این ویژگی ام به مامان رفته، من هم نمیخواهم کتاب مورد علاقه ام تمام شود میخواهم خودم را در بهترین لحظات داستان نگه دارم و هرموقع ناراحتم به خوشی ها و عاشقی های شخصیت های داستان محبوبم فکر کنم
به رقص دو نفره هولدن و خواهرش
به نامه های النی و مارال