گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

خب 

فکر کنم بذارم موهام بلند بشه

به اسپر و سم فعلا پیام نمیدم

برای حرف زدن از هر دری با ساج هرموقع ای، حوصله دارم 

فیلم دیدن را کنار گذاشتم و دوباره به پی دی اف های بی سر و ته روی اوردم _این جز خجالت اورترین اتفاق هاست اما من اوکیم_

بستنی تراپی از بهترین گزینه های هندل کردن هرچیزی است 

مکالمات تلفنی میتوانند جذاب و دلگرم کننده باشند 


این ها توییت هایی بود که میخواستم این چند روز بزنم ولی نمیدانم چه بلایی سر فیلترشکن هایم امده پس چاره ای جز این نداشتم 

سلام به کره شمالی 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۲
at :)

میم واقعا خوشبخت است

میداند معلم کلاس اولش کجاست و به دیدنش رفته و برایش گل هم گرفته

با هم کلی صحبت کرده اند و اخر سر میم فراموش کرده بگوید چقدر دوستش دارد و بعد هم خجالت کشیده برگردد تا فقط بگوید: ببخشید یادم رفت بگویم چقدر دوستتان دارم 

در تمام طول صحبتمان 4 بار به دیدار با معلمش اشاره کرد و این یعنی ملاقات خوبی را پشت سر گذاشته 

به این فکر میکنم که واقعا دلم میخواهد معلم هایم را ببینم یا نه

گاهی حس میکنم واقعا میخواهم ولی اینکه هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکنم _که ذاتا اینطور هستم_ مرا میترساند 

پس معمولا کلا بیخیال این رفتارهای دراماتیک میشوم

برای میم خوشحالم

کمتر چیزی او را واقعا سر شوق می اورد و این دیدار یکی از ان کمتر چیزهاست 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۳
at :)

ابشار طلایی ها سر بن بست اطلس جنگ به پا کرده اند و رو به روی سوکیاس و کنار باشگاه خورشید دلبری را از حد گذرانده اند

امروز وقتی اتوبوس خط 79 را از دست دادم و سر لج با پاهای دردناکم تا انقلاب را پیاده رفتم، ده بار توی ذهنم به ده تا ادم مختلف گفتم : اگه این بهار لعنتی منو به کشتن نداد میگم موضوع چی بود ... و بعد پس ذهنم آمد به هیاهوی جذاب این طلایی های عجیب و غریب میچربد این مردگی توامان یا نه؟

به نتیجه ای نرسیدم 

پرم از گفتن و حرفی ندارم تا این سررفتگی را برطرف کنم 

"عقاید یک دلقک" را بعد از کلی وقت تمام کردم و فکرکنم بعد از "اتحادیه ابلهان" فرساینده ترین کتاب از لحاظ زمانی بود

این حس لعنتیِ دلسوزی و غمی که برای هانس دارم میتواند اشکم را در بیاورد و از طرفی از الان_ الانی که کمتر از نیم ساعت است ان یک نفر که نمیدانم کیست سکه ای در کلاه هانس انداخته تا به اخرین سیگارش بخورد و آن را تا لبه بالایی بیاورد و اینها_ دلم برای هانس و آن عشق بی حدش به ماری تنگ شده 

و همزمان که جملات اخر را میخواندم دلم برای "آلنی" هم تنگ شد

بعد دلم خواست دوباره شروع کنم به زندگی کردن با آق اویلرها و این ها ولی فکر اینکه هزار هزار کتاب خوب است که نخوانده ام و احتمالا تا قبل از مرگم هم نمیتوانم تمامشان کنم آنقدر افسرده ام کرد که کلا بیخیال هر نوع دلتنگی برای همسایه های ذهن شلوغ پلوغم شدم

یعنی میدانی وقتی یک چیزی از حد بگذرد آدم بیخیالش میشود

امروز توی بانک ساج داشت تعریف میکرد که خیلی عصبانی است و اینکه در صورت و رفتارش پیدا نیست دلیل نمیشود که عصبانی نباشد، گفتم اتفاقا از این خونسردی تمام در لحنت پیداست عصبانیتِ وجودت چطور از حد گذشته که اینطور ارام کنارم نشسته ای

میخواهم بگویم دلتنگی هم اینطور چیزی است 

و اصلا نمیدانم چرا باز دارم درمورد همچین چیزی حرف میزنم

تصمیم گرفتم به قبل برگردم و شروع کنم به دیدن فیلم های خوب، پس "فارست گامپ" را دانلود کردم 

تا آنجایی دیدم که "بابا" دوست گامپ درحالی که هنوز درمورد میگو و این ها صحبت میکرد توی بغلش مرد 

احتمال میدهم بخاطر نجات همزمانش جایزه ای، مدال افتخاری چیزی نصیبش شود ولی به هرحال لپ تاپم را بستم و سعی کردم به اینکه چقدر دردناک است اگر بهترین دوستم وقتی دارد درمورد تنها رویایش صحبت میکند توی آغوشم از دست برود فکر نکنم_ حالا اینکه ناامیده کننده کسی برای این موضوع توی ذهنم نبود اصلا مهم نیست_ 

بعد از خداحافظی نه چندان رسمی ام با هانس رفتم که دوباره به فارست سلام کنم که دیدم حوصله هیچ رفتار و حرف دراماتیکی را ندارم

پس تصمیم گرفتم پروژه بافتم را جلو ببرم که البته نقشه های GIS دست میم است

اگر دیتیل های طرحم را ترسیم و تصحیح کنم چه؟ کاغذ ندارم ... (محض رضای خدا کدام دانشجویی اسباب کار ندارد؟ فکر کن مثلا ساج بوم و آن دفترچه های کوچک اسکیسش را نداشته باشد، مسخره نیست؟)


گاهی که نه، اغلب زندگی اینطور است وقتی به شدت میخواهی کاری بکنی به احمقانه ترین شکل ممکن جلویت را میگیرد و وقتی میخواهی فقط و فقط برای خودت و ادم های توی مغزت باشی تو را شکنجه وار مجبور میکند 


 الان مغزم ارام تر است، آنقدر که فقط به نسیمی که به ابشار طلایی ها و یاس های کوچک سوکیاس میوزد فکر کنم


۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۳۴
at :)
هفته ای که گذشت تقریبا تمام کلاس هامو پیچوندم و به جاش خوابیدم 

به نظر خوب میاد نه؟

ولی من بخاطرش عذاب وجدان دارم 
فکرکنم چون ذاتا "خرخونم" 
۱ نظر ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۳۵
at :)

از هیاهوی مزمن مهمانی های خانوادگی پناه بردم به اتاق بازی بچه ها

هندزفری هایم را توی گوشم گذاشتم و همراه هانسِ "عقاید یک دلقک" دلم خواست ماری برگردد و به اشک های دلقکی فکرکردم که روی دمپایی اش قهوه ریخته 

یکی از بچه ها ارام و بیصدا کنارم نشست 

پتوی روی پایم را بدون اینکه نگاهش کنم رویش کشیدم 

نگاهم کرد و با تلفن توی دستش سرگرم شد

دختر عمویم کنارم نشست 

پرسید داستان کتابت چیست؟ 

کوچکتر از ان است که بخواهم از ماری و کاتولیک ها و جنگ جهانی بگویم 

خلاصه گفتم داستان یک دلقک است که دیگر نمیتواند اجرا کند و نگفتم که همسرش رهایش کرده و با یک نفر دیگر ماه عسلش را در رم میگذراند

اما همین یک جمله به نظرم ناراحتش کرد

بحث را عوض کرد و پرسید: توی دانشگاه میتوانید گوشی ببرید

گفتم اره

گفت توی زنگ تفریح میتوانید از گوشی هایتان استفاده کنید 

نگفتم نمیگوییم زنگ تفریح فقط گفتم اره

به نظرش جالب امد 

توی فکر رفت 

گفتم گاهی برای کارها لپ تاپ هم میبریم 

بیشتر توی فکر رفت

صورتش حالتی داشت شبیه اینکه: زودتر باید رفت دانشگاه

فکر کردم چقدر رویای زیبایی توی سرش درمورد این موضوع دارد

حداقل ذهنش از دلقک بیچاره دور شد 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۰۹
at :)

با بچه ها درمورد موضوع همیشگی رفتن یا ماندن صحبت میکردیم 

انها میگفتند که رفتن "فرار" است و ذاتا اگر بخواهی فرار هم بکنی باید اینجا چیزی داشته باشی تا رفتنت به نتیجه برانیسد

و اصلا چرا رفتن؟ 

چرا نماندن؟

رض میگفت نمیتوانی از اصل خودت دور باشی و شاد باشی 

گفتم جایی شادم که ارزوهایم به حقیقت بپیوندند و واقعا مهم نیست کجا 

میم میگفت تو فقط غر میزنی وگرنه همه ما در این شرایط و این روزگار زندگی میکنیم 

پدرام از راه رسید و میم پرسید که واقعا رفتن موجب موفقیت میشود؟

توضیحات به طور خلاصه اینطور بود که تا جایی که میشود باید بمانی اما "مهاجرت" هم در موارد زیادی جواب است

نظرش یک چیزی بین تمام نظرات ما بود

و گفت نباید زیاد عاقل بود، عقل دست و پای ادم را میبندد 

و گفت نباید زیاد با احساسات پیش رفت، احساس انسان را مثل یک عروسک خمیری مدام تغییر میدهد

گفت که باید با قلبت تصمیم بگیری

اینطور هم مصمم پیش میروی هم سختی ها قابل تحمل میشود هم به نتیجه میرسی 

خب تو پدرام را نمیشناسی

با حرف زدنش مسخت میکند 

تقریبا هیچ کس توی دانشکده کوچکمان پیدا نمیشود که طرفدارش نباشد

من با اینکه باز هم موافق خیلی حرف ها نبودم اما دلیل قانع کننده مخالفی هم نداشتم

کلا در برابر همچین ادم هایی ضعف منطق دارم

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۵۷
at :)
قبل از اینکه با استاد فوتوگرامتری بحث کنم که بعد از 15دقیقه تاخیر را ثبت کند به گیسو _اسمی است که برای یگانه گذاشته ام_ گفتم امروز اسمون خیلی خوشگله بریم مارنان چایی؟
گفت بریم
رفتیم و آسمان ابری که خیال باریدن نداشت را نگاه کردیم و چایی خوردیم و کلی خندیدیم

ساج بالاخره سه گانه ارباب حلقه ها را تمام کرد، همین الان که دارم این خط ها را مینویسم 

میگوید توی همه این فیلم ها "نیروهای خوب" پیروز میشوند و بر "نیروهای شر" غلبه پیدا میکنند اما در واقعیت اینطور نیست
میگویم "نیروهای شر" خیلی بیشترن 


۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۷
at :)
خانه بابابزرگم
کل روز باران امد
شکسپیر و شرکا را خواندم و خوابیدم و فکر کنم 4استکان چای خوردم _بلکم بیشتر_
مامان بزرگ از تمام گذشته گفت و اینکه چندسال اول بچه دار نمیشده و از یکی از دوستانش که او هم تا 10سال اول بچه دار نمیشده و بعد هر دو اولین دخترشان را به فاصله بیست و چند روز به دنیااورده بودند و دهان همه را بسته بودند
گفت که برای بارداری ازار دهنده اش دکتر نمیرفته و خرافاتی بوده و این ها
بعد گفت عمویی و عمو خودشان را در جامعه پیدا کرده اند و اگر دختر خوبی وارد زندگیشان شود خیالش راحت میشود
مامان بزرگ گاهی اینجور است
شروع میکند حرف زدن از هرچیزی که از ان بی خبری و با اب و تاب تمام داستان های 40سال پیش را تعریف میکند 
و من گفته ام در روابط اجتماعی خانوادگی چقدر لنگ میزنم
خوبیش این است که از طرف من منتظر جواب و ری اکشن و کامنتی نیست
میگوید و میگوید و نتیجه میگیرد و میرود سر بحث بعدی

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۵۰
at :)

یه بارم نشد ورودم به اینجا امن باشه ببینم چه فرقی داره

تعطیلی چیز خوبی نیست

باعث میشه به چیزایی فکرکنی که قرار نبوده

به تمام موندن ها و مطمئنم ها و این چرت و پرت ها

لولی دوست صاد برای تولدم نوشته بود مبارک باشه دوست ترین دوست دوست ترین دوستم

بعد من گفته بودم که چقدر خاص بود تبریکش

بعد، بعد که نه الان 

هیچ خبری از صاد ندارم همینطور که از سم و اسپر و بقیه

هیچوقت نمیفهمم این قسمت فرساینده زندگی کی تمام میشه 

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۷
at :)

از توی خرت و پرتای قدیمیم یه داستان نیمه کاره و 

کلی شعر و برنامه های مختلف بعد کنکور پیدا کردم

اینکه میخواستم عکاسی رو پیگیر ادامه بدم و 

طرح های توی سرمو به سامان برسونم

بعد هی نمیدونم چی شد

اما دیگه نه دلم میخواد عکاسی کنم _و نه میکنم ذاتا_

نه میتونم بنویسم

نه "خودم" بودن رو ادامه دادم

داشتم فکر میکردم چقدر سخته بعد از یه مدت طولانی

قوی بودن، دیگه قوی نباشی

باید قوی باشی که ادامه بدی 

اما دیگه توانشو نداری

زیادی غم انگیزه داستان


۰ نظر ۲۸ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۸
at :)