ابشار طلایی ها سر بن بست اطلس جنگ به پا کرده اند و رو به روی سوکیاس و کنار باشگاه خورشید دلبری را از حد گذرانده اند
امروز وقتی اتوبوس خط 79 را از دست دادم و سر لج با پاهای دردناکم تا انقلاب را پیاده رفتم، ده بار توی ذهنم به ده تا ادم مختلف گفتم : اگه این بهار لعنتی منو به کشتن نداد میگم موضوع چی بود ... و بعد پس ذهنم آمد به هیاهوی جذاب این طلایی های عجیب و غریب میچربد این مردگی توامان یا نه؟
به نتیجه ای نرسیدم
پرم از گفتن و حرفی ندارم تا این سررفتگی را برطرف کنم
"عقاید یک دلقک" را بعد از کلی وقت تمام کردم و فکرکنم بعد از "اتحادیه ابلهان" فرساینده ترین کتاب از لحاظ زمانی بود
این حس لعنتیِ دلسوزی و غمی که برای هانس دارم میتواند اشکم را در بیاورد و از طرفی از الان_ الانی که کمتر از نیم ساعت است ان یک نفر که نمیدانم کیست سکه ای در کلاه هانس انداخته تا به اخرین سیگارش بخورد و آن را تا لبه بالایی بیاورد و اینها_ دلم برای هانس و آن عشق بی حدش به ماری تنگ شده
و همزمان که جملات اخر را میخواندم دلم برای "آلنی" هم تنگ شد
بعد دلم خواست دوباره شروع کنم به زندگی کردن با آق اویلرها و این ها ولی فکر اینکه هزار هزار کتاب خوب است که نخوانده ام و احتمالا تا قبل از مرگم هم نمیتوانم تمامشان کنم آنقدر افسرده ام کرد که کلا بیخیال هر نوع دلتنگی برای همسایه های ذهن شلوغ پلوغم شدم
یعنی میدانی وقتی یک چیزی از حد بگذرد آدم بیخیالش میشود
امروز توی بانک ساج داشت تعریف میکرد که خیلی عصبانی است و اینکه در صورت و رفتارش پیدا نیست دلیل نمیشود که عصبانی نباشد، گفتم اتفاقا از این خونسردی تمام در لحنت پیداست عصبانیتِ وجودت چطور از حد گذشته که اینطور ارام کنارم نشسته ای
میخواهم بگویم دلتنگی هم اینطور چیزی است
و اصلا نمیدانم چرا باز دارم درمورد همچین چیزی حرف میزنم
تصمیم گرفتم به قبل برگردم و شروع کنم به دیدن فیلم های خوب، پس "فارست گامپ" را دانلود کردم
تا آنجایی دیدم که "بابا" دوست گامپ درحالی که هنوز درمورد میگو و این ها صحبت میکرد توی بغلش مرد
احتمال میدهم بخاطر نجات همزمانش جایزه ای، مدال افتخاری چیزی نصیبش شود ولی به هرحال لپ تاپم را بستم و سعی کردم به اینکه چقدر دردناک است اگر بهترین دوستم وقتی دارد درمورد تنها رویایش صحبت میکند توی آغوشم از دست برود فکر نکنم_ حالا اینکه ناامیده کننده کسی برای این موضوع توی ذهنم نبود اصلا مهم نیست_
بعد از خداحافظی نه چندان رسمی ام با هانس رفتم که دوباره به فارست سلام کنم که دیدم حوصله هیچ رفتار و حرف دراماتیکی را ندارم
پس تصمیم گرفتم پروژه بافتم را جلو ببرم که البته نقشه های GIS دست میم است
اگر دیتیل های طرحم را ترسیم و تصحیح کنم چه؟ کاغذ ندارم ... (محض رضای خدا کدام دانشجویی اسباب کار ندارد؟ فکر کن مثلا ساج بوم و آن دفترچه های کوچک اسکیسش را نداشته باشد، مسخره نیست؟)
گاهی که نه، اغلب زندگی اینطور است وقتی به شدت میخواهی کاری بکنی به احمقانه ترین شکل ممکن جلویت را میگیرد و وقتی میخواهی فقط و فقط برای خودت و ادم های توی مغزت باشی تو را شکنجه وار مجبور میکند
الان مغزم ارام تر است، آنقدر که فقط به نسیمی که به ابشار طلایی ها و یاس های کوچک سوکیاس میوزد فکر کنم