گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

دلم ارامش خونه بابابزرگ رو میخواد تو این بارونای دلبر زمستون

که بشینم توی مهمون خونه، رو به حیاط کتاب بخونم و چایی هل دار بخورم


دلم یه سری فیلم خوب میخواد با یه دوست خوب که بشینیم باهم ببینیم

دلم یه  پیاده روی طولانی میخواد که از خنده نتونیم روی پاهامون بمونیم


دلم برای خودم میسوزه وقتی چیزایی که میخوام اینقدر دم دستی ان اما دورن

دور تر از امید که این روزا نیست و نابود شده پس ذهنم 

۰ نظر ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۷:۲۷
at :)

عجیب ترین چیزی که توی زندگی وجود داره، چیزی نیست جز "امید" 

هی میره 

هی گم میشه

هی میخوره به بن بست 

هی کم نور میشه

هی میاد

بعد که میاد دوباره زنده میشم 

ولی بعد میره

میره گم و گور میشه دوباره تا دفعه بعدی که پررنگ تر بشه 


۰ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
at :)

یلدا و شب سال نو مرا به اندازه هزار یال افسرده میکنند

انگار که جلا دهنده ای چیزی به بدبختی و تنهایی مان زده باشیم همه چیز براق تر است 

من جای خوبی از شهر زندگی میکنم اما هوا که سردتر شده زباله گرد ها و بچه های کار را دور وبر خانه میبینم

اینکه یک سری ادم ها تنهایی شان یا بی پولیشان امشب پررنگ تر بود اشک مرا در می اورد و همین کافی است

گلنار را توی بغلم گرفته بودم که برادرت اگر دور است و امدنش قسطی است در عوض درسش را میخواند و کار میکند و حالش خوب است 

بعد انگار برادر خودم بود که نبود

برادری که تنها پشت و پناهم بوده و حالا که نیست همه چیز سخت تر میگذرد 

دخترک کوچولو به زور و پر غرور جلوی اشکش را گرفته بود من اما وا دادم وقتی ان همه دلتنگی را توی چشم هاش دیدم

حلما صورتم را با دست هایش قاب گرفت که چرا گریه میکنی؟

چرا گریه میکردم؟ دلتنگ برادری بودم که اصلا وجود نداشت؟

هیچ ایده ای ندارم 

فقط همه چیز انگار خیلی نصفه و نیمه بود

مثل من

ستوان میگفت هیچ چیز نبود و شادیمان تمام نمیشد 

راستی چرا خوشی ها اینقدر لحظه ای اند؟

چرا هیچ خوشی انقدر "جان" ندارد که حداقل یک نیم روز حالمان را خوب نگه دارد؟ 

مسخره است اما تمام این بلندترین شب را به این چیزها فکر میکردم 

۰ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۲
at :)

دلم تنگ شده است

برای چه یا که نمیدانم

فقط این حس مزمن شاید جایی دیگر، کسی دیگر دارد خفه ام میکند

میگویم و مینویسم

این روزها بیشتر

و کودکانه ارزو میکنم کاش هفته بیشتر از هفت روز داشت

کاش روز بیشتر از 24ساعت داشت

و خودم به خودم _بالغانه_ میگویم خب حالا که نیست، قرار است همینطور دست روی دست بگذاری؟ 

وقتی نمیدانم میخواهم چه کار کنم، حتی مواردی که "میدانم" را هم فدایش میکنم 

و چه فدا کردن بی ثمر و بی اثری

چقدر رقت انگیز 

زندگی دارد از دست میرود

مثل ابی که ریخته میشود

مثل راهی که میروی و برگشت ناممکن است چون مسیرْ، تو را عوض کرده 


۰ نظر ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۳
at :)

حس خوبیه سر کلاس نمیری بهت پیام بدن کجایی

عصر بگن استراحت کن شنبه با حال خوب بیا کلاس گره

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۹:۲۱
at :)
یهو یه دفعه
گفت دلم برای این روزا تنگ میشه

برگشتم نگاهش کردم تا مطمئن بشم جدیه
و جدی بود 
.
.
.

بارون میاد و من سرما خوردم 
نمیتونم برم صورتمو بگیرم رو به اسمون و به باری تعالی کلی غر بزنم
۰ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۸
at :)

کلاس صبح را نرفتم

و تا کلاس بعد از ظهر جز غلت زدن و مجازی را رفرش کردن کاری انجام ندادم

شب توی تراس کوچکمان ماه را نگاه کردم و خارجی بمرانی را چند بار گوش دادم و هربار بلند گفتم : تو بذار وقتی پاییز شد برو 

و ساج امد و برایش سوپ عدس گذاشتم

سرما خورده و بخاطر تمام شدن بیمه اش نمیتواند دکتر برود

این هم از جذابیت های زندگی مستقل است 

به طب سنتی هم اعتقاد ندارد و تمام تلاش هایم برای بهتر شدن حالش به همان سوپ بی مزه ختم میشود

گفت نیلوفر اتاق شماره 3 میخواهد بیاید پیش مان

روی کانتر نشستیم و انار خوردیم 

بهش گفتم چقدر ناامیدی مرا درخورد گرفته و ان کورسوی کم و کوچک را پیدا نمیکنم گفتم اشتباه امده ام راه را 

گفتم این مصرف کننده صرف بودن در جامعه برایم شرم اور است 

و ان اهنگ ابی که چند سال پیش خیلی دوستش داشتم و امروز بالاخره پیدایش کردم را برایش گذاشتم 

نیلوفر امد و کلی حرف زد 

حوصله ام سر رفته بود واقعا

داستان های تکراری دختر های به بلوغ عقلی نرسیده و نتایج مشابه و احساس بی حد و حصر خیانت و این ها

بعد هر دو هم فکربودیم که چقدر نمیتوانیم یک سری چیزها را درک کنیم 

باز هم روی کانتر نشسته بودیم و این بار سوپ میخوردیم

شبیه خانواده هایی هستیم که نقش کلیدی و حلال مشکلات را دارند و هیچکس نیست که موقع گرفتاری به خودشان کمک کند

به تمام روزهایی که بود و بودم و تمام اتفاقات کوچک و بزرگ سختی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم 

و دل تنگی چند سال بعدم را از اینکه دیگر روی کانتر خانه کوچک و بدریخت اما دوست داشتنیمان نمینشینیم و انار دان نمیکنیم و حرف نمیزنیم از همه کس و همه جا دیدم

کنارم خوابیده و با گوشیش ور میرود و نامجو بیخ گوشم از حافظ میخواند که عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر اید 


۰ نظر ۲۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۷
at :)

داره بارون میاد


کاش الان با یه لیوان چایی نبات داغ  وسط چهارباغ بودم

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۴
at :)

بی صبرانه منتظر روزی هستم که عکس دونفره ام با شقایق را استوری کنم و کپشن بزنم : بالاخره شروع کردیم


اگر بشود

اگر توی چاه نیفتیم 

اگر جمع بشویم و شروع کنیم

خدا را چه دیدی؟

شاید بالاخره شروع کردیم

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۰
at :)

بعدها وقتی اینجا نیستم

وقتی تمام حواسم به کارهایی است که روی هم خروار شده اند و وقت سر خاراندن هم ندارم

وقتی صبحانه ام مثل روزهایی که صبح زود کلاس دارم سرپایی و با عجله است و کلمات ارائه مهمم را با خودم تکرار میکنم

اگر پاییز باشد 

اگر سرد باشد و ابری

اگر توی ترافیک سرویس های مدرسه گیر کنم و در همین حال باران هم بگیرد

اگر تلفنم زنگ بخورد و از خانه باشد 

بعد انوقت یادت می افتم 

یاد پیام تبریک پاییزی که 5 صبح فرستادی من چقدر خودم را لعنت کردم 

یاد چایی البالویی که جای کادوی تولدم مهمانم کردی

یادم می افتد که چقدر دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ است

یادم می افتد که رفاقت نکنم

نهایتا نوشیدن یک لیموناد خنک وسط تابستان داغی که بالاخره تایم خالیمان باهم مچ شد 

یک دور با دقت دور نقش جهان که طرح های گل انداز و گره اش را پیدا کنیم

یک دورهمی کوچک به صرف چایی کیسه ای دور حوض سوکیاس 

همه چیز کوچک و ساده و بدون هیچ داستانی

بدون هیچ اوجی

بدون هیچ خیال پردازی

برای منی که همیشه توی قصه ها بوده ام احتمالا سخت است 

اما تا ان موقع خیلی خیلی بزرگ شده ام و خیلی خیلی بالغ

که با تمام عقلم دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ شده

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۹
at :)