گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

توییت کرده که باور کنید من با یه گرگینه هم خونه ام

میگم این چیه

میگه اینجوری نیا سمتم فکر میکنم واقعا گرگینه ای

میگم خب چرا اینو میگی؟

میگه همش داری دنبال ماه میگردی


وقتی نیست سخت نمیگذره اما وقتی هست همه چی راحت تر میگذره

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۳
at :)
بی خبر اومد

مامان بغلش کرد سفت و محکم
صداش لرزید وقتی داشت میگفت چقدر دلم برات تنگ شده 
و بعد بهش گفت بسه دیگه کمرت درد میگیره، ولت میکنم
و گفت نه درد نمیگیره 
فکرکنم چند ثانیه بیشتر موند تو بغل مامان 
از این ادم با شناخت بیست و چند ساله ای که دارم این حرفا بعیده
دل تنگی چه میکنه با ادم؟
چقدر یه ادمو عوض میکنه؟

قول دادم _به خودم قول دادم_ که دیگه گریه نکنم

اما اشکم در اومد از اینکه این حس ناب و خفن رو هیچوقت نمیتونم تجربه کنم 
اینکه اینجوری غافل گیر بشی
و اینجوری در اغوش بگیری 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۹
at :)

خوابیدم توی تراس 

و اسمون تیره روشن اوایل ابان رو نگاه میکنم

شبه ولی اینکه میگم روشن چون از سمت راستم ماه کم کم داره میاد تو دیدم

پاییز من رو الان در این تایم به خصوص به یاد صاد و تمام پیاده روی های سال گذشته میندازه

وقتی پاشیده بودیم کف خیابون 

و "کوه باش و دل نبند"

و ادمک هایی که ساج روی دیوار سفید تراس کشید

همان شب اخری که سیگار کشیدیم و گریه کردیم

همان شبی که چند بار نزدیک بود بخورم زمین و اشکم نمی امد 

که من سردی ادم ها رو نمیتونم تحمل کنم

این ادم که میگویم میتواند رفیق ترین رفیقم باشد _که البته خیلی وقت است کسی نیست_ یا همکلاسی که حتی بهم سلام هم نمیکنیم

خلاصه اینکه سیگار هایتان را توی کیف دوستتان جا نگذارید

ممکن است دچار بمب باران خاطره ای در شبی ابری و سرد شود 

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸
at :)

همین الان که داشتم مکالمات بین زاگرو و مورسو رو درمورد حقیقت خوشبختی میخوندم_ شخصیت های کتاب مرگ خوش از کامو که ساج همراه یک کتاب دیگر از گلی ترقی برای تولدم خریده_

تو ذهنم یه تصویر جون گرفت 

منم که اورکت سبزمو پوشیدم و از در داوید اومدم بیرون 

بارون زمین رو تر کرده و همینجور نم نم میزنه

هندزفریمو میذارم توی گوشمو و راه می افتم سمت مارنان 

یکی دیگه هم کنارمه که نمیدونم کیه 

کنارم راه میاد بدون اینکه چیزی بگه

میرسیم به پارک کنار پل

صورتم رو به اسمونه

دونه های بارون اونقدر بزرگن که شبیه سیلی های کوچیک پشت سرهم به صورتم میخورن


وسط داستان، بدون هیچ ارتباط خاصی

صورتم سرد شده از بارونی که تو ذهنم دم مارنان داره میباره

بوی عطر کسی که کنارمه شاممو پر کرده 

و به قول چارلی "حس میکنم توی بی نهایتم"

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۶
at :)

کل دیروز دستم بند یک پاورپوینت کوفتی درمورد نقوش بلوری و شبه بلوری بود اخر شب که تایید استاد رو گرفتم کلی خوشحال شدم

یکجور خوشحالی با این مضمون که :بالاخره تلاشی کردم که نتیجه داد پس ممکنه بقیه تلاش ها هم نتیجه بده

بعد کلی توی فضای تراس مانند خانه زیرنور شفاف ستاره های جذاب بالا و پایین پریدم و خوشحالی کردم

و یک ساعت بعد هیچ اثری از حجم شادی تایید شدنم هیچ جای مغز و قلبم نبود

به نظرم انصافانه است

یعنی خب

بالاخره مقاله ام در isi که تایید نشده 

ولی کلیت موضوع که خوشی های زندگی هرروز کوچک تر و گذرا تر میشوند اصلا چیز جالبی نیست

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۷
at :)

مرده وقتاییم که میگه میخوام برات حرف بزنم

میگه عاشق وقتاییم که برام شعر میخونی 

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۱:۲۷
at :)

گفتم واقعا انصافانه نیست وقتی اسمان اینقدر مهربان است من کسی را نداشته باشم که همراهش زیر بارش این مهر بی کران قدم بزنم

بعد گفتم خب واقعا مهم نیست 

لباس پوشیدم و رفتم سمت مارنان 

توی زمین بازی بچه ها سرم را رو به اسمان گرفتم چرخیدم، توی آن تاریکی فقط خودم بودم و خودم 

رفتم روی پل و همان جای همیشگی نشستم 

یک نفر انرژی بی نهایت خوبم را با خودش برداشت و برد

انگار با یک سرنگ آن را از عمق وجودم کشیده باشد بیرون اما هنوز آسمان مهربانانه میبارید و این نمیتوانست پایان حال خوشم باشد

من نمیگذاشتم

منی که کل سال منتظر پاییزم و هوای بی نهایت دلخواهش و بارانی که "ممکن" است ببارد

به پدر سارینا فکر کردم و به خودش

آن روزی که کف چهارباغ دست کوچکش را گرفته بودم و میرفتم که به مصاحبه برسانمش 

تمام مدت استرس پدرش را داشت و من با تمام نابلدی ام اطمینانش را جلب کردم که اتفاق بدی نیفتاده

امروز آن اتفاق افتاد

دلم میخواست پیشش بودم و بغلش میکردم 

محکم

و میگفتم درست است که قلب کوچکت را نمیتوانم درک کنم اما کاش بدانی چقدر دوستت دارم

سارینا و تنها شدنش پشت ذهنم بود تمام روز

هی میرفت و می آمد

سرمست بودم از بارانی که به صورتم میخورد و کمی دلم شکسته بود 

از تمام شکستن های قبلی

تلفنم زنگ خورد و مرا تا نزدیکی های خانه همراهی کرد

با تمام خودش بودن ها و تمام مهربانیش 

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۲:۱۹
at :)

خب هنوز هم که هنوز است اوضاع همان است

منتها من واقعا کاری نمیکنم 

البته اول ماجرا کمی دست و پای مذبوحانه زدم اما بعد بیخیال شدم


یک میل کج و کوله توی چوب گردو دراوردم و امدم خانه

تا لباس هایم را بشویم و شیت های طرحم را ببندم

اما از ان موقع فقط نشستم و تمام گوشیم را بالا و پایین میکنم و توی ذهنم جدا دعواست

به سم پیام دادم که ادرس جدید را میداند یا نه که گفت برنامه ام عوض شده و نمی ایم و ببخشید 

یاد صبح افتادم که به ساج گفتم عوضی ام که اینطور می گویم 

بعد به شیما فکرکردم که باید روزی پیام بدهم برای هماهنگی تعیین سطح

به مردی که توی ایستگاه کنارم نشسته بود و باعث میشد تپش قلبم را از روی مانتو ببینم و به اینکه چقدر حالم  را بد کرد فکر کردم

به سوزش انگشت وسط دست چپم که خرده چوب زخمش کرد 

به "دیگری" فکرکردم 

بعد به خودم نهیب زدم که بس کن

و هیچوقت به "خودم" گوش نمیکنم

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۲
at :)

گفت هروقت بارون میومد 

میرفتیم کف زاینده رود، راه میرفتیم و سیگار میکشیدیم 

گفتم سیگار ندارم 

اما میتونم برات چایی بذارم


بعد هرچی فکرکردم دیگه چی بگم که یکم اروم بشه هیچی به ذهنم نرسید

به یگانه گفتم چیکار میکنی وقتی نمیتونی کاری بکنی؟

گفت هیچکاری نمیکنم، هیچی نمیگم، فقط میشینم یه گوشه تا درست بشه

تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم

ولی فکرنکنم بتونم

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
at :)
زندگی چرا اینجوریه؟
با لبخندی که داره فک و لبو با هم جر میده از خونه میری بیرون
با بغضی که داره چنگ میکشه تو گلوت برمیگردی؟

این انفعال و ندونم کاری سرِ ناراحتیِ خوب های زندگیم باعث میشه بخوام از افسردگی بمیرم 
یعنی حال خودم که خوب باشه 
باز 2نفر از 8 نفر که بد باشن
من میشم اون سومین نفر و درصدو میکشم بالا
نشد که بگم چقدر خوب بود دیشب 
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۸
at :)