گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

شاید فردا

اگر خستگی 11ساعت کلاس پشت سرهم اجازه داد

بگویم در این سه روز گذشته چه اتفاقاتی افتاد

بگویم 23چطور شروع شد 

اگر خستگی اجازه داد 


۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۷
at :)

تو مغزم کلمه ها جون میگیرن و بعد انگار که یکی به زور سرشونو هل بده زیر آب اول نامفهوم میشن بعدم گم و گور

اگه ازم بپرسی اونایی جون میگیرن و جون میدن پس مغزم چیا هستن اصلا نمیدونم

میان و میرن و انگار دست من نیستن 

انگار چیه؟ اصلا دست من نیستن، انگار که مغزم مستعمره کسی باشه 

میاد و میتازونه 

تو این بی مهابا تاختنش میزنه میشکنه، میکشه و خونین و مالین ولت میکنه روی زمین برای خودت جون بدی


گفتم جون دادن، ساج امروز میگفت اگه میخوای اینجوری باشی هرروز باید عزاداری کنی برای ادمایی که هرگوشه دنیا بی هیچ گناهی دارن کشته میشن

گفت دنیا همینه

گفت اگه میتونی حتی یه قدم دنیا رو به صلح نزدیک تر کن اما عزادار نباش

گفت فرقی نداره هموطن یا غیر هموطن ادمی که بی گناه کشته میشه بقیه ناراحت میشن 

گفت یه هفته دیگه خواهی نخواهی همه چیز فراموش میشه و ما هیچجوره نمیتونیم جلوی این فراموشی رو بگیریم 

گفت بغض نکن 


داشتم به این فکر میکردم که چقدر لمس وبی جونم از این همه اتفاقات بد، از این همه بی ارزش بودن جون ادما، از اینکه کاری از دستم برنمیاد

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۵
at :)

از بی رحمانه ترین های زندگی منتظر موندنه

اینکه منتظر کسی یا چیزی باشی 

و اونقدر لحظه به پایان رسیدن انتظارو تو ذهنت بسازی که تمام قرارتو از دست بدی

من عاشق نشدم ولی، زیاد منتظر موندم و فکر میکنم منتظر موندن خیلی دردناک تر و ازاردهنده تره 

ولی در عوض اینکه ببینی یه سری ادم یه تایمی رو نه تمام و کمال اما منتظرت بودن، منتظر اینکه بالاخره ببینیشون 

خیلی شیرینه 

و خیلی دوست داشتنی 

و خیلی قابل احترام 



پی نوشت: شبای این اخرای تابستون شبیه، شباییه که تا صبح رمان عاشقانه میخوندم و با تک تک شخصیت هایی که خیلی وقتا انچنان هم قوی پرداخت نشده بودن زندگی میکردم 

حس خوبی بهم میده 


پی نوشت: شبیه نامه های جودی شد شماره صد و شش، هی نوشتن و پس نوشتن و اینا

فقط خواستم بگم این هم که ادم کسی را نداشته باشه تا ایده های توی ذهنشو بهش بگه و با اون پرداختش کنه و در نهایت عملیش کنه بی رحمانه اس

دنیا بی رحمانه اس کلا 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۴
at :)

 به خودم میگم

به امید کی ؟

به امید چی؟

کدوم بهبود؟ 

کدوم خوبی؟

 

هر روز به سقوط نزدیک تریم

کمربندهارو سفت ببندید

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۳۱
at :)

امروز با یکی دیگر از ترس های بی دلیلم شاخ به شاخ شدم


رفتم خرید لباس

تنهایی 

حتما میدانی که مانند تنهایی دکتر رفتن و تنهایی سینما رفتن چقدر عجیب غریب و ترسناک است _یعنی بود_

رفتم توی مغازه و اصلا به روی خودم نیاورم که چقدر از این کار بدم می اید

انتخاب کردم 

پرو کردم 

کارت کشیدم

امدم بیرون

و مثل همیشه فهمیدم قضیه انقدر ها هم ترسناک نیست

کم کم دارم بزرگ میشوم 

و این بزرگ شدن خودش را در تمام ابعاد زندگیم به نمایش گذاشته

گاهی ترسناک است 

گاهی باعث میشود دلم بخواهد از بیرون به خودم نگاه کنم 

و گاهی عذابم میدهد 

در کل یک جبرِ ناگریزانه است و خب اتفاق افتاده، متاسفانه به خواستن یا نخواستن یا درخواست وقت اضافه من هم توجه نکرده 

فردا سالگرد فوت پدر و مادرِ مامان است 

ما امشب دورهم جمع شدیم

فردا صبح هم همین کار را میکنیم

و فردا عصر هم

حلما امشب تنهایی من را شکست

دور خانه را دور زد، ساعت کوچک قرمزم را توی مشتش گرفت و گفت یکی از ان بزرگ هایش را که روی سرش زنگ دارد را بخرم 

گفت اگر تلفن خانه زنگ خورد من جوابش را بدهم و فردا صبح حتما برای همدیگر لاک بزنیم

و خوابید


امروز کاملا در اختیار خانواده بودم 

امروز کاملا شبیه یک خانواده بودیم




۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۰
at :)

گفتم فردا صبح ساج میرسه و جشنواره تمام میشه، اونوقت زندگی به حالت عادی برمیگرده 

گفت زندگی هیچوقت عادی نمیشه 


.

.

.

.

دارم فکر میکنم به اینکه فکرنکنم دلم زیاد برای بچه ها تنگ بشه



۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۰
at :)

قراره روزی صد بار بگم حالم از همتون بهم میخوره؟


یه جایی توی یادداشت هام اواسط ترم یک نوشتم که امیدوارم این نفرت فزاینده تمام بشه چون نمیذاره درست فکر کنم


خب تا یه جایی خوب پیش رفت

اما الان خیلی قوی دارم برمیگردم به عقب


واقعا دلم میخواد گوشیمو خاموش کنم و بعد هر اتفاقی افتاد هیچکس نفهمه




پ.ن یکی از بدی های مردن اینکه نمیتونی ببینی ادما برای نبودنت چیکار میکنن

و بدتر اینکه نمیتونی دلداریشون بدی .... چون مردی 

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۰
at :)

موسیقی (هارمونیکا احتمالا)


زبان (انگلیسی، بعد آلمانی)


کار باچوب(منبت) 


این ها کارهایی هستند که به محض جمع کردن جرئتم شروعشان میکنم

باید شروعشان کنم یعنی

اما تمام جرئتم گذاشته رفته

کجا؟ نمیدانم 

عقلم را هم با خودش برده، برای همین به چیزهای عجیب غریب فکر میکنم و حرف های عجیب غریب تر میزنم 

فکر کن روزهایی باشد که نه عقلت سر جا باشد نه جرئتت ...

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۱
at :)

ادمی بودم که به بهترین شکل ممکن تنهایی ام را با فیلم و کتاب و موسیقی پر میکردم

با پیاده روی های تند و گشت و گذار بدون هدف در خیابان ها

امروز اما  از این "تنها" بودن اذیت شدم 

فیلم جدید نداشتم

حوصله آشپزی و خرید خانه هم

کتاب هم که قبلا گفته ام _ خانه را که جابجا میکنیم تا یک مدتی نمیتوانم کتاب بخرم_ 

حتی خوابم هم نبرد

این هم یک مشکل دیگر است، خانه را که جابجا میکنیم تا چند وقت نمیتوانم درست بخوابم 

یادم است سر خانه قبلی بخاطر این مسئله صاد کلی دستم انداخت 

لپ تاپ ساج را زیر و رو کردم 

فیلم های چرت و پرتش را پاک کرده بود و یک مشت فیلم جایزه گرفته جا گذاشته بود

اخر ادم برای تنهایی خورنده اش فیلم خوب میبیند؟

اینقدر همه چیز وحشتناک بود که حتی لحظه ای ایده یک داستان به ذهنم رسید

وسط انیمیشن  my life as a courgette بود 

داستان پسربچه ای که اشتباها موجب مرگ مادر دائم الخمرش میشود

و یک پلیس خیلی خوب به اسم ریموند 

همه اش همین بود

عروسک های خمیری همیشه حوصله ام را سر میبردند

انگار جان نداشته باشند

اصلا تخیلم را به کار نمی انداختند 

چقدر دلم برای سازنده هایشان میسوخت

فکر میکردم حالا که من محصولاتشان را نمیبینم هیچ ادم به دردبخور دیگری هم نمیبیند و عملا تمام تلاششان برای "هیچی" بوده 

مثل همین الان که فکر میکنم اگر ادمی که قبلا با من صحبت میکرده الان نمیکند

پس حتما هیچ کس دیگری را هم ندارد که درد دل کند 

به صاد پیام دادم چطوری و گفت مرسی خوبم

که این یعنی خوب هم نباشم تو آن ادمی نیستی که قرار است این را بداند

حالم را پرسید و من صادقانه گفتم خوبم 

و همین :) 

مسخره بود که همینجا تمام شد

من هم بیخیال نوشتن ان ایده شدم 

و به هیچ کاری نکردن ادامه دادم

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
at :)

از تنهایی غذا خوردن


و شب تنها موندن 


متنفرم

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۳
at :)