گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

چون پول نداشتم کتاب جدیدی بخرم دارم کتاب های قبلیمو دوباره میخونم

اول کیمیاگر رو برداشتم 

اما مقدمش رو هم تمام نکردم و برگردوندمش توی کتابخونه سفیدمون

بعد "دختری که میشناختم" رو برداشتم 

یک بار من و ندا و صاد سر یه جمله ای که به این کتاب منسوب شده بود و کل نت رو گرفته بود کلی بحث کردیم 

اون شب روزنامه وار اما دوباره کل کتابو خوندم

شب جالبی بود

یه سری داستان کوتاه که احتمالا محشرترین و غمگین ترین داستانش _البته_ همین باشه

توی اتوبوس وسطای داستان "الین" بودم که حس کردم دیگه دلم نمیخواد ادامه اش بدم 

پس بستمش و گذاشتمش توی کوله ام و به اهنگا گوش دادم

مطمئن نیستم اما احتمالا گوش دادم 

بعد 

منظورم وقتیه که رسیدم خونه، شروع کردم به دیدن فیلمی که از روی "مزایای منزوی بودن" ساخته شده 

کمتر از نصفشو دیدم

میخوام بگم شاید اگه چند دقیقه دیگه میدیدم میتونستم بگم نصفشو دیدم اما الان نه 

درست تا اونجایی دیدم که چارلی شمع های کیک تولدشو فوت کرد

بعد صفحه رو بستم

حس کردم الانه که اشکم دربیاد 

گاهی اینجوری میشه اخه

من واقعا هنوز هم دلم میخواد تو قصه ها زندگی کنم

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۳
at :)

امروز خیلی خوشحال بودم

هم همکار محترم اینو گفت

هم مجتبی

مجتبی یه چیز دیگه ام گفت که خیلی خوب بود

 گفت "کاش همیشه اینقدر شاد بودی" 

این کلمات چجوری میتونن اینقدر با نفوذ باشن؟

چجوری میتونن مستقیم برن تو قلب ادم؟ 

چجوری میتونن اینقدر تاثیر داشته باشن؟ 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۱
at :)

چیزی که فهمیدم این است که باید گاهی "همه چیز" را به دست سرنوشت سپرد 

کمی رقت انگیز است اما جواب میدهد

دوباره با همکار محترم و بقیه شروع به کار کردیم 

این بار دفترمان جداست 

به اندازه قبل خوش نمیگذرد اما بعد از حرف زدن با مجتبی فهمیدم این برای هردومان بهتر است و همچنین تصمیم گرفتم پیکسلی که در یکی از سفرها برایش خریده بودم را بهش ندهم 

این را هم مجتبی گفت

گفت دلش نمیخواهد در این وضعیت از کسی مثل من چیزی بگیرد 

منطقی بود

داشتن دوست هایی با جنس مخالف خوبی های این چنینی هم دارد، باعث میشوند گاهی احمق نباشی 

صاد تقریبا به حالت اولیه برگشته 

در اولین فرصت باید با خالدار یک قرار ملاقات ترتیب بدهم

امروز سرکار نرفتم و یک بار دیگر فهمیدم هیچوقت نمیتوانم خانه داری را به عنوان شغل برای خودم به حساب بیاورم 

اگر این وضعیت در آینده بخواهد اتفاق بیفتد قطعا از دست میروم 

گروه جدیدی که امسال با هم همکاریم مجموعه ای عجیب از ادم هاست 

و یک نفر با یک اسم عجیب که خیلی زیاد حرف میزند 

مشکات هم زیاد حرف میزند 

و گاهی در ذهنم این تصویر زیادی قوت میگیرد که کوله ام را وسط حرف زدنشان بردارم و بزنم بیرون 

که البته هنوز ادم ها اینقدر هم برایم بی اهمیت نشده اند وگرنه این حجم از ازار شنیداری را تحمل نمیکردم

به هرحال زندگی یک روتین بی ثمر را مثل همیشه پیش گرفته و خیلی ارام پیش میرود

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۰
at :)

یکی که نمیدونم کیه تو ذهنم یه کاغذو مچاله کرد و با حرص کوبید روی زمین

سرشو محکم تکون میده که فکرای توی ذهنش پخش و پلا بشن تو خلا ذهن من 

انگار ذهن من شغلش این باشه 

انگار من همیشه همینجور نشسته باشم که بیاد مشتشو با حرص پرتاب کنه سمتم

که کاغذای مچاله شدشو بکوبه کف مغزم


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۴
at :)
امروز غذا خوردن دو تا کلاغ رو دیدم
لبه اون حوض فلزی رو به روی محوطه امادگاه نشسته بودن 
یکیشون یه تیکه نون زیر پاش بود، با آبی که از توی حوض با نوکش برمیداشت خیسش میکرد و میخورد

دلم میخواست ازشون عکس بگیرم
واقعا میگم
اگه یکسال پیش بود با وسواس تمام این کارو میکردم اما خیلی وقته دلم نمیخواد چیزای لذت بخش رو فریز کنم تو گالری گوشیم یا حافظه دوربینم 
شاید دلم میخواد تمام این هارو تو "حافظه" خودم نگه دارم که البته به اون بی نقصی نیست اما به هرحال انتخاب این روزای زندگیمه
"در لحظه لذت ببر و بگذر"
بعد رفتم اون امامزاده ی خفنی که میشناسم
نزدیکه به امادگاه
نشستم و کتابمو خوندم 
یه حس سبکی داشتم، بی قید و بیخیال بودم 
احتمالا من جای هاروکی داشتم میدویدم



۰ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۱
at :)

هربار به خودم میگم این بار اخره 


و هربار دلم میخوادش


و هربار ممکنه خودم و بقیه رو توی یه دردسر بزرگ دیگه بندازم

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۲:۰۸
at :)

انسان عجب موجود غریبیست 

میخواهد و نمیخواهد

نمیخواهد و میخواهد 

میرود و نمیرود 

نمیرود و میرود

میگوید و نمیگوید

نمیگوید و میگوید

میشنود و نمیشنود

نمیشنود و میشنود

و این ها هیچ کدام ترتیب خاصی ندارد

معادله و الگوریتمی ندارد

منطقی ندارد

ادم عجیب ترین خلقت باری تعالی است 

ادم ها عاشق میشوند 

بعد میخواهند آن "معشوق" به انحصار کاملشان در بیاید

بعد نمیشود که نمیشود

بعد میشود "گور پدر عشق و عاشقی"

بعد میشود دنیای "انتقام گیرنده ها" و "قربانی های انتقام" 

برای روزنامه نگاران بخش حوادث اما نان و اب حسابی دارد

بعد میشود این چیزی که الان هست

سخت تر از ربات ها و سیستم های صفر و یک

سخت تر از هر دلِ تنگی که دیگر عاشق نمیشود 

بعد دیگر میخواهد و نمیخواهد

میرود و نمیرود 

میگوید و نمیگوید

.

.

.


۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۷
at :)

دیشب وقتی همه خواب بودند و من در به در دنبال راهی بودم که کمتر حوصله ام سر برود به این فکر کردم که "اگر تابستان بودم قطعا از بودنم خجالت میکشیدم" 

میدانم الان ممکن است اهی بکشی، ممکن است بگویی تو ذاتا از چه لذت میبری؟

میخواهم بگویم من از هرچیزی که در بالاترین درجه خودش باشد متنفرم

بهار در بالاترین سطح از جلوه گری و سبزینگی و این هاست _قبلا مفصلا گفته ام_ 

و تابستان در بالاترین سطح بی کارگی و گرما

به هرحال تابستان برای من با تولد ندا و مجتبی شروع شد 

با کتاب نارنجی و سبک "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" شروع شد

و خوشحالی از اینکه این نویسنده هنوز زنده اس

خوشحال از اینکه بالاخره کتاب خوبی خواندم که نویسنده اش هنوز زنده است، راستش را بخواهی اینکه نویسنده یک نویسنده در اثارش جاودانه میشود را تماما قبول دارم اما اصلِ بودنش یکجور دلگرمی خاص به من میدهد

موزیک های ترکی ام را دسته بندی کردم به 45تا میرسید

محور ساسانی ثبت جهانی شد و خب به نظرم یک خبر خوب است وسط این همه دود و اتش و خاک و درگیری

اگر بهار مدام مرا بخاطر "تمام" و "بی نقص" بودنش عصبی میکند تابستان بخاطر تمام فرصت هایی که از من میگیرد افسرده ام میکند 

یعنی میخواهم بگویم به سبب گرمای بیش از حد _که واقعا شکنجه است_ من نه میتوانم راه بروم نه ورزش خاصی انجام بدهم

دانشگاه هم که نمیروم برای همین سرجمع قدم هایم در روز به هزار هم نمیرسد که این شدیدا ناراحتم میکند 

البته خیلی جدی تصمیم دارم این قضیه_همه چیز تقصیر تابستان است_ را همین جا تمام کنم 

هرچی نباشد باید کمی در زندگی به معنای متعالی "انسان بودن" نزدیک شد وگرنه زندگی کردن چه فایده ای دارد؟


۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۴:۲۶
at :)

به مامان گفتم که امروز موقع صحبت با استاد بغض کردم

بدون اینکه عصبی باشم 

یا احساس ضعف کنم

اما بعد از اینکه بغض کردم واقعا حالم از خودم بهم خورد

و مامان پرسید چرا اینطوری شدی

و بی فکر گفتم از وقتی آمده ام دانشگاه شخصیتم خیلی ضعیف شده

و اصلا حواسم نبود که مامان از اتفاقات تمام این مدت بی خبر بوده 

آن چیزی که ته نگاهش خاموش شد_و من باعث خاموش شدنش بودم_ یک چیز خاصی بود که تعریفی برایش ندارم

از تمام اتفاقات بدون تنفس_با مدل ساج_ گفتم

از ناراحتی هایم

از دلخوری هایم

از سفر کاشان 

و رفتار دوستانم

و همه چیزهایی که همیشه درموردش حرف میزنم

گفتم اوضاع اینقدر فاکداپ و افسرده کننده اس که ادم حتی امیدی برای بهبودش هم ندارد

گفتم هرروز که میگذرد بیشتر دلم میخواهد بروم

و صدای ساج توی سرم بود که "اتفاقا هرچقدر اوضاع کثافت تر میشه بیشتر میخوام بمونم و ببینم چه اتفاقی می افته" و شیما که یک روزی توی تاکسی یک چیزی شبیه این را گفت

شاید من همان چیزی شده ام که تماما متنفر بودم بشوم "یک عافیت طلبِ مصلحت اندیش"

ولی کماکان معتقدم وقتی اکثریت یک جامعه نمیخواهد تغییری ایجاد کند دست و پا زدن من و امثال من فقط فرو رفتن بیشتر است 

مامان در نگران ترین حالت ممکن قرار میگیرد وقتی اینطور حرف میزنم

همیشه نظرش با من فرق داشته ولی مخالفت انچنانی نمیکند

چون به نظرش من زود از کوره در میروم و رابطه مادر فرزندیمان ارزشمندتر از این چیزهاست

برای همین در این مواقع فقط در سکوت محض نگاهم میکند و هیچ نمیگوید و من حتی اگر واقعا اشکی هم نداشته باشم با نگاه کردن به نگاه نگرانش سرازیر میشوم

تصمیم داشتم تا "صاد" صحبتی نکند من هم کاری نکنم 

چون به نظرم به اندازه کافی سعی کردم و نتیجه ندیدم 

 ولی برای تولد ندا و قاب عکسی که طبق روال قرار است هدیه بدهیم عکسی نداشتم پس باید به صاد پیام میدادم و دادم

حال بهم زن ترین اتفاق ممکن همین است که دو طرف هیچ به روی خودشان نیاورند چه شده یا چه نشده

به نظرم فقط ادم های ترسو این کار را میکنند، که البته ما کردیم

و این را هم بگویم که من همیشه میترسیدم از اینکه ادم های اطرافم صحبت نکنند و یک دفعه عوض بشوند و یک دفعه قید ادم های زندگیشان را بزنند و خب حتما ان قول معروف را شنیده ای که ادم از هرچیزی بترسد به سرش می آید 

زندگی همینقدر احمقانه و خالی است 

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۴۶
at :)

دیدی هرچی میری جلو بیشتر نمیفهمی؟

دلم میخواد برم خونه بابابزرگ

کتابامو ببرم 

کل روز لش کنم توی ایوون 

هندزفری بذارم 

شب تا صبح فیلم ببینم 

اخبارو نخونم _اگه بتونم_

و گوشیمو تو کل این دوران خاموش کنم 

اما نمیفهمم چرا نمیشه

همونقدر که به کافئین معتادم به سرچ و رفرش اخبار هم معتادم

انگار یه خود ازاری نوین باشه

بدون خون ریزی 

اما پر از درد

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۳
at :)