به مامان گفتم که امروز موقع صحبت با استاد بغض کردم
بدون اینکه عصبی باشم
یا احساس ضعف کنم
اما بعد از اینکه بغض کردم واقعا حالم از خودم بهم خورد
و مامان پرسید چرا اینطوری شدی
و بی فکر گفتم از وقتی آمده ام دانشگاه شخصیتم خیلی ضعیف شده
و اصلا حواسم نبود که مامان از اتفاقات تمام این مدت بی خبر بوده
آن چیزی که ته نگاهش خاموش شد_و من باعث خاموش شدنش بودم_ یک چیز خاصی بود که تعریفی برایش ندارم
از تمام اتفاقات بدون تنفس_با مدل ساج_ گفتم
از ناراحتی هایم
از دلخوری هایم
از سفر کاشان
و رفتار دوستانم
و همه چیزهایی که همیشه درموردش حرف میزنم
گفتم اوضاع اینقدر فاکداپ و افسرده کننده اس که ادم حتی امیدی برای بهبودش هم ندارد
گفتم هرروز که میگذرد بیشتر دلم میخواهد بروم
و صدای ساج توی سرم بود که "اتفاقا هرچقدر اوضاع کثافت تر میشه بیشتر میخوام بمونم و ببینم چه اتفاقی می افته" و شیما که یک روزی توی تاکسی یک چیزی شبیه این را گفت
شاید من همان چیزی شده ام که تماما متنفر بودم بشوم "یک عافیت طلبِ مصلحت اندیش"
ولی کماکان معتقدم وقتی اکثریت یک جامعه نمیخواهد تغییری ایجاد کند دست و پا زدن من و امثال من فقط فرو رفتن بیشتر است
مامان در نگران ترین حالت ممکن قرار میگیرد وقتی اینطور حرف میزنم
همیشه نظرش با من فرق داشته ولی مخالفت انچنانی نمیکند
چون به نظرش من زود از کوره در میروم و رابطه مادر فرزندیمان ارزشمندتر از این چیزهاست
برای همین در این مواقع فقط در سکوت محض نگاهم میکند و هیچ نمیگوید و من حتی اگر واقعا اشکی هم نداشته باشم با نگاه کردن به نگاه نگرانش سرازیر میشوم
تصمیم داشتم تا "صاد" صحبتی نکند من هم کاری نکنم
چون به نظرم به اندازه کافی سعی کردم و نتیجه ندیدم
ولی برای تولد ندا و قاب عکسی که طبق روال قرار است هدیه بدهیم عکسی نداشتم پس باید به صاد پیام میدادم و دادم
حال بهم زن ترین اتفاق ممکن همین است که دو طرف هیچ به روی خودشان نیاورند چه شده یا چه نشده
به نظرم فقط ادم های ترسو این کار را میکنند، که البته ما کردیم
و این را هم بگویم که من همیشه میترسیدم از اینکه ادم های اطرافم صحبت نکنند و یک دفعه عوض بشوند و یک دفعه قید ادم های زندگیشان را بزنند و خب حتما ان قول معروف را شنیده ای که ادم از هرچیزی بترسد به سرش می آید
زندگی همینقدر احمقانه و خالی است