یکی از چیزایی که فکرکنم تا اخر حسرتش به دلم بمونه
اون پیام/زنگای بپوش بریم بیرونه
چقدر و چقدر کمبودش حس میشه این چند وقته اخر
ولی با همه این ها من هنوز هم _گاهی_
دلم یک مشت البالوی داغ میخواهد
وسط یک حیاط پردرخت
و یک نفر که باشد
تا برایش بگویم
گفته بودم که زندگی هربار خیلی سفت و سخت بهت حالی میکنه که هیچی نمیدونی و اصلا بزرگ نشدی؟
پس بذار بگم که شوربختانه همین الان دوباره همچین کاری کرد
_تو این قضیه مثل تمام اتفاقات دیگه بی رحمانه رفتار میکنه_
خیلی بی سروصدا و کاملا مرموز ازارت میده _من فکر میکنم این رفتار ناشی از بدجنسیش باشه چون نمیذاره تو مستقیم باهاش روبه رو بشی وهر آن ممکنه خیلی بی خبر ازش یه ضربه محکم بخوری_
مثلا امروز که درگیر تمام کارهایی بودم که هردانشجویی هست _میدونی دیگه، بخاطر اینکه آخر ترمه_ بعد از دو تا مکالمه دوستانه و کوتاه فهمیدم احتمالا من تمام راه رو اشتباه رفتم و تمام حرفایی که دیشب به سم زدم چرت و پرت بوده
و این خیلی منو ترسوند
اینکه مدام از یک تفکر_که به نظرم کاملا انسانی و منطقیه_ دفاع کنی و درموردش حرف بزنی و بقیه رو قانع کنی و بعد یهو "بنگ" ....
بفهمی متاسفانه به افسرده کننده ترین شکل ممکن این قضیه "فقط" یک فرضیه اس، یک فکره و فقط تو فضای چند بعدی مغز ما میتونه اینطور اتفاقاتی بیفته نه اینجا روی زمین، نه توی واقعیت_ که چقدر همیشه واقعیت ادمو ناامید میکنه_
اینکه از ته دل یه چیزی رو بخوای، براش تلاش کنی و اینا چون فکرمیکنی خوب و انسانیه و به بهتر شدن همه چیز_هرچقدر که این "چیز" کم و کوچیک باشه_ کمک میکنه و بعد بفهمی در حد یک تئوری بی اهمیت و بی دلیل عنوان میشه، تئوری که هیچ دستاورد عملی نداشته
حتما میدونی چقدر دردآوره....
من واقعا نیاز دارم واقعی باشه وگرنه ذاتا زندگی ما توی این زمین به چه دردی میخوره؟ ترجیح میدم توی ذهن خودم زندگی کنم بدون هیچ ارتباط موثری با این همه "واقعیت" تلخ و خطرناک
امروز یکی از دوستام گفت وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی ناراحت بودم اما الان هرچی پیش میره حسم نسبت بهش بهتر میشه
چون با ادمای خوبی اشنا شدم
بعد من به این فکرکردم که یکی بهم گفت ولی اون روز از اتاق اومدی بیرون گریه کردی ناراحت شدم
و یکی دیگه گفت میبینی ناراحته، الان بیخیال این حرفا شو
و یکی دیگه گفت من دیگه از دل تنگی طاقت ندارم
و یکی دیگه گفت وقتی مینویسی میمیرم برات
و یکی دیگه گفت پیام تبریکتو به همه نشون دادم گفتم ببینید چی برام نوشته
و من حس کردم هرچقدر همشون گاهی اذیتم میکنن، خنده هامون بیشتر از غصه هامونه
چقدر خوشحالم که با ادمای خوبی اشنا شدم
پ.ن ولی سخت ترین چیز برای من اینکه وقتی یکی ناراحته و ناراحتیش عمیقه نتونم دلداریش بدم
زندگی هربار بیشتر از قبل بهت میفهمونه که تو هیچی نمیدونی
نه درمورد خودت نه درمورد آدما
چیز عجیب غریبیه اما اینکه اینقدر توی دانشگاه خوش میگذره خیلی زیاد من رو افسرده میکنه
اینکه تایم کمی از این خوشی باقی مونده
اینکه معلوم نیست بعد از این همه خاطره سازی کی و چطور دور هم جمع بشیم و اینطور با تمام نگرانی هامون برای خودمون، ایندمون و بقیه چیزها بی قید بخندیم
اینکه مثل الان نگران همدیگه میشیم؟ قطعا نه
و همین چیزها باعث میشن دلم از همین الان براش تنگ بشه
همونقدر که دیگه رویایی ندارم _مثل قبل_ که قبل از خواب بهش فکرکنم
به حرف ها و خنده ها و بحث هامون توی حیاط و کف زمین سوکیاس فکر میکنم و باهاش به خواب میرم
نمیدونم چقدر میتونه قابل فهم باشه اما میخوام بهت بگم زندگی به طرز نگران کننده ای وارد یک روتین ازار دهنده شده که این باعث میشه همونقدر که این فضا و ادم هارو دوست دارم، بخوام باسرعت هرچه تمام تر ازشون دور بشم
و من بازهم سرتا پا "نمیدونم" شدم
شده منتظر باشی تا یک سری حرف هارو بزنی؟
ومنتظر باشی
و منتظر باشی
و تو ذهنت مدام بچینیشون و چینششون رو عوض کنی
و باز منتظر باشی
دیدی وقتی منتظری همش میخوای برسه؟
برای من رسید
قسم خورده بودم گریه نکنم و هیچی نگم کلا
هم گریه کردم هم حرف زدم کلی
همه حرفامو زدم
و بعد تو خودم دنبال یه حس خوب گشتم
نبود
دنبال یه حس بد گشتم
نبود
هیچی نبود
انگار خالی شده باشم و جای اون خالی با هیچی پر شده باشه
فقط دلم سیگار میخواست
یه سیگار خوب
که البته "خواستن" یه حسه
پس مطمئن شدم کامل نمردم
نمیدونم چرا اما به صاد زنگ زدم، نبود
به ساج پیام دادم خونه نمیرم و نگران نباشه و اینا
امیدوار بودم دنباله قضیه رو نگیره و نگرفت _به طرز عجیبی باهوشه تو اینجور قضایا_
سوار اتوبوس شدم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن
مغزم شبیه یه مجلس مهمونی بود، کلی صدا با تن های مختلف اما دریغ از یه کلمه معنی دار
یه مردی تو ماشین داشت کتاب شعر میخوند
خواستم خیلی جدی برم شیراز
پیاده شدم
قدم هامو کف زمین حس نمیکردم
دلم سیگار میخواست
هنوز اذان نداده بودن
یکی یه چیزی گفت و چپ چپ نگاه کرد و رفت
هنزفری تو گوشم بود نشنیدم
بارون گرفت
رعد و برق زد
دلم میخواست برم زیر بارون
هنوز سرماخوردگیم خوب نشده
نرفتم
اومدم خونه
و خب از اینجا به بعد قراره چی بشه؟
کاش میشد نرفت دانشگاه و ندید ادمارو
و نشنید حرفاشونو
کاش میشد رفت جایی که هیشکی نباشه تا دلیل داشته باشی برای این حس حقارت بارِ بی کسی