گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی
دیروز
زد به سرم برم ترمینال
دورترین بلیتی که پولم اجازه میده رو بخرم و برم
بعد تو اون شهری که نمیدونم کجاست پیاده برم برسم به جایی که هیچکس نیست
شانس میخواد این قسمتش البته
همونجا بمونم و تمام شدن همه چیزو ببینم

زد به سرم برم ترمینال
رفتم 
بعد ولی بیخیال دردسری شدم که ساج و مامان ممکنه دچارش بشن
مسخره ترین چیز تو دنیا اینه که اطرافیانتو ازار بدی چون حال خودت خوب نیست
نگرانشون کنی چون خود خواهی
سر همین فکرا شد که نرفتم
که دور زدم تو افتاب سه بعدازظهر که برای هرکاری هم زوده هم دیر _جز رفتن_ 
برگشتم سمت خونه و سیگار دود کردم 
۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۴
at :)

یکی از چیزایی که فکرکنم تا اخر حسرتش به دلم بمونه 

اون پیام/زنگای بپوش بریم بیرونه 

چقدر و چقدر کمبودش حس میشه این چند وقته اخر

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
at :)

ولی با همه این ها من هنوز هم _گاهی_ 

دلم یک مشت البالوی داغ میخواهد

وسط یک حیاط پردرخت

و یک نفر که باشد 

تا برایش بگویم

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۱
at :)
کلی کار هست که دلم میخواد انجام بدم
ولی نه پولشو دارم
نه عمر محدودم این اجازه رو بهم میده 

میترسم بمیرم قبل از اینکه یه کار درست و مهم انجام بدم 
این ترس میتونه منو بکشه
۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۵
at :)

گفته بودم که زندگی هربار خیلی سفت و سخت بهت حالی میکنه که هیچی نمیدونی و اصلا بزرگ نشدی؟

پس بذار بگم که شوربختانه همین الان دوباره همچین کاری کرد

_تو این قضیه مثل تمام اتفاقات دیگه بی رحمانه رفتار میکنه_

خیلی بی سروصدا و کاملا مرموز ازارت میده _من فکر میکنم این رفتار ناشی از بدجنسیش باشه چون نمیذاره تو مستقیم باهاش روبه  رو بشی وهر آن ممکنه خیلی بی خبر ازش یه ضربه محکم بخوری_

مثلا امروز که درگیر تمام کارهایی بودم که هردانشجویی هست _میدونی دیگه، بخاطر اینکه آخر ترمه_ بعد از دو تا مکالمه دوستانه و کوتاه فهمیدم احتمالا من تمام راه رو اشتباه رفتم و تمام حرفایی که دیشب به سم زدم چرت و پرت بوده

و این خیلی منو ترسوند 

اینکه مدام از یک تفکر_که به نظرم کاملا انسانی و منطقیه_ دفاع کنی و درموردش حرف بزنی و بقیه رو قانع کنی و  بعد یهو "بنگ" ....

بفهمی متاسفانه به افسرده کننده ترین شکل ممکن این قضیه "فقط" یک فرضیه اس، یک فکره و فقط تو فضای چند بعدی مغز ما میتونه اینطور اتفاقاتی بیفته نه اینجا روی زمین، نه توی واقعیت_ که چقدر همیشه واقعیت ادمو ناامید میکنه_

اینکه از ته دل یه چیزی رو بخوای، براش تلاش کنی و اینا چون فکرمیکنی خوب و انسانیه و به بهتر شدن همه چیز_هرچقدر که این "چیز" کم و کوچیک باشه_ کمک میکنه و بعد بفهمی در حد یک تئوری بی اهمیت و بی دلیل عنوان میشه، تئوری که هیچ دستاورد عملی نداشته 

حتما میدونی چقدر دردآوره....

من واقعا نیاز دارم واقعی باشه وگرنه ذاتا زندگی ما توی این زمین به چه دردی میخوره؟ ترجیح میدم توی ذهن خودم زندگی کنم بدون هیچ ارتباط موثری با این همه "واقعیت" تلخ و خطرناک


۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۹
at :)

امروز یکی از دوستام گفت وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی ناراحت بودم اما الان هرچی پیش میره حسم نسبت بهش بهتر میشه

چون با ادمای خوبی اشنا شدم

بعد من به این فکرکردم که یکی بهم گفت ولی اون روز از اتاق اومدی بیرون گریه کردی ناراحت شدم

و یکی دیگه گفت میبینی ناراحته، الان بیخیال این حرفا شو

و یکی دیگه گفت من دیگه از دل تنگی طاقت ندارم 

و یکی دیگه گفت وقتی مینویسی میمیرم برات

و یکی دیگه  گفت پیام تبریکتو به همه نشون دادم گفتم ببینید چی برام نوشته

و من حس کردم هرچقدر همشون گاهی اذیتم میکنن، خنده هامون بیشتر از غصه هامونه

چقدر خوشحالم که با ادمای خوبی اشنا شدم 




پ.ن ولی سخت ترین چیز برای من اینکه وقتی یکی ناراحته و  ناراحتیش عمیقه نتونم دلداریش بدم

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۹
at :)

زندگی هربار بیشتر از قبل بهت میفهمونه که تو هیچی نمیدونی

نه درمورد خودت نه درمورد آدما

چیز عجیب غریبیه اما اینکه اینقدر توی دانشگاه خوش میگذره خیلی زیاد من رو افسرده میکنه 

اینکه تایم کمی از این خوشی باقی مونده

اینکه معلوم نیست بعد از این همه خاطره سازی کی و چطور دور هم جمع بشیم و اینطور با تمام نگرانی هامون برای خودمون، ایندمون و بقیه چیزها بی قید بخندیم

اینکه مثل الان نگران همدیگه میشیم؟ قطعا نه 

و همین چیزها باعث میشن دلم از همین الان براش تنگ بشه

همونقدر که دیگه رویایی ندارم _مثل قبل_ که قبل از خواب بهش فکرکنم

به حرف ها و خنده ها و بحث هامون توی حیاط و کف زمین سوکیاس فکر میکنم و باهاش به خواب میرم

نمیدونم چقدر میتونه قابل فهم باشه اما میخوام بهت بگم زندگی به طرز نگران کننده ای وارد یک روتین ازار دهنده شده که این باعث میشه همونقدر که این فضا و ادم هارو دوست دارم، بخوام باسرعت هرچه تمام تر ازشون دور بشم

و من بازهم سرتا پا "نمیدونم" شدم 

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۴
at :)
تا بعد از ظهر خواب بودم
از اون خواب هایی که نه میخواستم نه میشد بیدار بشم
حدس زدم بخاطر فشار روانی اتفاق دیروز باشه
بعدش دو قسمت از یه سریال رو دیدم 
و بعدش کتاب خوندم
وسط کتاب خوندن یاد اون روز افتادم که بعد از امتحانا پل فلزی بودیم 
میدونی کامل یادمه چی شد اما نمیخوام بگم
ترک های تلگراممو بالا پایین کردم و یکیشو فرستادم برای ساج
موزیک متن شهر اشباح بود 
ساج عاشق اون انیمه اس و هربار که اینو میگه من میگم همون یکی دوباری که دیدمش چقدر و چقدر افسرده ام کرده و دیگه اصلا نمیخوام ببینمش 
وقتی اومد تو اتاق تِرَکی که براش فرستاده بودم رو دید و کلی خوشحال شد
با دهنش یه ملودی زد و گفت اینه؟
تازه گوشش داده بودم اما اصلا یادم نبود 
جای اینکه جوابی بهش بدم تا دانلودش کنه از گوشی خودم پخشش کردم 
بعد گفت مرسی خیلی دوسش دارم 
ساج اینجوریه، گاهی _گاهی_ میشه خیلی راحت خوشحالش کرد
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۶
at :)

شده منتظر باشی تا یک سری حرف هارو بزنی؟

ومنتظر باشی

و منتظر باشی

و تو ذهنت مدام بچینیشون و چینششون رو عوض کنی 

و باز منتظر باشی

دیدی وقتی منتظری همش میخوای برسه؟

برای من رسید

قسم خورده بودم گریه نکنم و هیچی نگم کلا

هم گریه کردم هم حرف زدم کلی 

همه حرفامو زدم

و بعد تو خودم دنبال یه حس خوب گشتم

نبود

دنبال یه حس بد گشتم

نبود

هیچی نبود 

انگار خالی شده باشم و جای اون خالی با هیچی پر شده باشه 

فقط دلم سیگار میخواست

یه سیگار خوب

که البته "خواستن" یه حسه 

پس مطمئن شدم کامل نمردم 

نمیدونم چرا اما به صاد زنگ زدم، نبود

به ساج پیام دادم خونه نمیرم و نگران نباشه و اینا 

امیدوار بودم دنباله قضیه رو نگیره و نگرفت _به طرز عجیبی باهوشه تو اینجور قضایا_ 

سوار اتوبوس شدم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن

مغزم شبیه یه مجلس مهمونی بود، کلی صدا با تن های مختلف اما دریغ از یه کلمه معنی دار

یه مردی تو ماشین داشت کتاب شعر میخوند

خواستم خیلی جدی برم شیراز

پیاده شدم

قدم هامو کف زمین حس نمیکردم 

دلم سیگار میخواست

هنوز اذان نداده بودن

یکی یه چیزی گفت و چپ چپ نگاه کرد و رفت

هنزفری تو گوشم بود نشنیدم

بارون گرفت

رعد و برق زد

دلم میخواست برم زیر بارون

هنوز سرماخوردگیم خوب نشده 

نرفتم

اومدم خونه

و خب از اینجا به بعد قراره چی بشه؟ 

کاش میشد نرفت دانشگاه و ندید ادمارو 

و نشنید حرفاشونو 

کاش میشد رفت جایی که هیشکی نباشه تا دلیل داشته باشی برای این حس حقارت بارِ بی کسی 


۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۷
at :)
خسته کننده تر از بهار، این روزایی که منتظری تا یه نحسی نا تمام بیاد و بگذره و بره



چرا هرچی میگذره تمام نمیشه؟


پ.ن:
همین الان برحسب اتفاق صفحه یک دختر بیست و اندی ساله را دیدم_این گروه اسمی را خودش نوشته بود_ آخرین مطلبش که چندثانیه قبل منتشر کرده بود یک درد دل جگرسوز و چند خطی و وا رفته و خسته بود برای معشوقی که احتمالا کمی سر و گوشش میجنبد  _که آن ور صفحه برای من، تویی و برای او،من_ 

من که معشوقه نداشتم تا برایش بنویسم یا درمورد زیر ابی رفتن های احتمالی اش غر بزنم و ناله کنم اما خیلی روزها و خیلی شب ها شده که بغضم را کلمه کنم و کلمه هارا پشت هم بچینم توی همچین صفحه ای 
میدانی چه میگویم؟
میخواهم بگویم همه ما یک جوریم _یکجور عجیب و غریب و نامفهوم_ منتها این یکجور بودن مدل  های متفاوتی دارد
مهم این بغضِ کلمه شده است


۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۹
at :)