گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

من مسافر شهر بادگیرها شدم و به هیچ چیز فکر نکردم

نه به دلتنگی ام که گم شده بود نه به برنامه عقب مانده ام

هدفونم روی گوشم بود و یک سری آهنگ هایی را پخش میکرد که حس میکردم هیچوقت روی مموری ام نداشتمشان

باغ دولت اباد را زیر و رو کردم و در کافه اش بدترین پیتزای عمرم را خواندم

کلی آشنا های دور را دیدم و برخلاف انتظارم باهمه شان سلام علیک کردم
میدانید؟ آدم گاهی آنطور که حس میکند نیست مثلا من حس میکردم اگر آشنایی را آنور دنیا ببینم و دلم از غربت در حال ترکیدن هم باشد باز به سمتش نمیروم

همکار محترم هنوز پشت تلفن من را به فامیل صدا میزند و من مات این همه حیای او میشوم

میدان میرچخماق را مثل خیلی چیزهای دیگر ریخته بودند بالا تا از نو بسازند، خدا می داند که چقدر جگرکی آنجا بود
شب روی زمین سرد دراز کشیدیم و به آسمان ابری زل زدیم و دنبال ستاره گشتیم محض دلخوشی

و هی گوش دادیم به یک روز خوب میاد و همه چی درست میشه و تلخ و بعد زیر زیرکی بدون اینکه به روی همدیگر بیاوریم اشک هایمان را پاک کردیم و خوابیدیم
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۷
at :)