گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دلتنگ ساج و خونه عزیزمونم

به اسپر و الف گفتم که میخوام گوشیمو خاموش کنم

میخوام برم توی غارم 

اما گلنار اینجاست، با موهای خط کشی و لباس های صورتیش

و من هنوز بین جعبه ها و چمدون هام 

به دلتنگ ترین شیوه ممکن 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۰
at :)

صد و هفتاد و چهار بعد از کلی وقت

بعد از همه زمان هایی که توی خلسه بودم و بدون کلمه

این منم که روی زمین لخت نشسته ام و رو به رویم پر است از جعبه ها و بوم ها و گلدان ها

و چاووشی میخواند و من بیشتر مچاله میشوم

این آخرین شبی است که در این خانه هستم، در خانه خودم

خانه ای که دیوارهای قهوه ای و کابینت های مشکی دارد. خانه ای که با 4پله به یک تراس چند متری میرسد. آنجا حرف میزدیم، ستاره ها را نگاه میکردیم و سیگار میکشیدیم

اگر بارانی بود، مهمانی تک نفره داشتم 

دیشب اسپر و سارا اینجا بودند. خندیدیم و وسایلم را جمع کردیم. بعد سارا از تمام سختی های گذشته اش گفت و اسپر ناراحت شد. من پرده اشک را توی چشم هاش دیدم.

صبح ساج رسید. بالاخره. من خواب بودم، بغلم کرد. گریه کرد. چند قطره.

صبح با یک جعبه شیرینی جلوی در خانه ای بود که از فردا دیگر خانه من نیست. گفت از کنار "مویز" رد میشده و یادش آمده که درموردش صحبت کردیم و گفت که سر راهش بوده. 

بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، شروع کردیم به جمع کردن وسایل. دردناک است. این فقط یک جابجایی نیست. این یک "کندن" دردآور است.

انگار شخصیت یک سریال روتین باشم. با خنده ها و گریه های زیاد و حالا قسمت آخر شخصیت اصلی وسط خاطرات و جعبه ها گم شده. وسط آهنگ ها و فیلم ها، صداها و سکوت ها.

از همه این خانه جز وسایلم پتوس زیبایمان را میبرم و یکی از تابلوهای ساج 

_چاووشی هنوز میخواند، از حسین پناهی میخواند_

ما وقت نکردیم آخرین عکس یادگاری را بگیریم و دور حوض جلوی شاه نشین چایی بخوریم. با بیسکوییت های کرم دار کاکائویی

وقت نکردیم همدیگر را بغل کنیم 

وقت نکردیم خداحافظی کنیم

وقت نکردیم اشک بریزیم و قول بدهیم همدیگر را ببینیم

که از آرزوهای دفن شده و ته مانده امیدمان بگوییم

ما وقت نکردیم آخرین سفر را برویم

این همه وقت نکردن قلبم را تنگ میکند. گلویم را خش می اندازد

مغزم دستم را میگیرد و به سمت جعبه ها میبرد، پایم را میکشد و وسایل را جابجا میکند

و قلبم خودش را روی زمین میکشد و گریه میکند

سخت گریه میکند

و من این وسط نشسته ام به دعوای بچه گانه شان نگاه میکنم

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۵
at :)