گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

از توی خرت و پرتای قدیمیم یه داستان نیمه کاره و 

کلی شعر و برنامه های مختلف بعد کنکور پیدا کردم

اینکه میخواستم عکاسی رو پیگیر ادامه بدم و 

طرح های توی سرمو به سامان برسونم

بعد هی نمیدونم چی شد

اما دیگه نه دلم میخواد عکاسی کنم _و نه میکنم ذاتا_

نه میتونم بنویسم

نه "خودم" بودن رو ادامه دادم

داشتم فکر میکردم چقدر سخته بعد از یه مدت طولانی

قوی بودن، دیگه قوی نباشی

باید قوی باشی که ادامه بدی 

اما دیگه توانشو نداری

زیادی غم انگیزه داستان


۰ نظر ۲۸ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۸
at :)

دلم ارامش خونه بابابزرگ رو میخواد تو این بارونای دلبر زمستون

که بشینم توی مهمون خونه، رو به حیاط کتاب بخونم و چایی هل دار بخورم


دلم یه سری فیلم خوب میخواد با یه دوست خوب که بشینیم باهم ببینیم

دلم یه  پیاده روی طولانی میخواد که از خنده نتونیم روی پاهامون بمونیم


دلم برای خودم میسوزه وقتی چیزایی که میخوام اینقدر دم دستی ان اما دورن

دور تر از امید که این روزا نیست و نابود شده پس ذهنم 

۰ نظر ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۷:۲۷
at :)

عجیب ترین چیزی که توی زندگی وجود داره، چیزی نیست جز "امید" 

هی میره 

هی گم میشه

هی میخوره به بن بست 

هی کم نور میشه

هی میاد

بعد که میاد دوباره زنده میشم 

ولی بعد میره

میره گم و گور میشه دوباره تا دفعه بعدی که پررنگ تر بشه 


۰ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
at :)

یلدا و شب سال نو مرا به اندازه هزار یال افسرده میکنند

انگار که جلا دهنده ای چیزی به بدبختی و تنهایی مان زده باشیم همه چیز براق تر است 

من جای خوبی از شهر زندگی میکنم اما هوا که سردتر شده زباله گرد ها و بچه های کار را دور وبر خانه میبینم

اینکه یک سری ادم ها تنهایی شان یا بی پولیشان امشب پررنگ تر بود اشک مرا در می اورد و همین کافی است

گلنار را توی بغلم گرفته بودم که برادرت اگر دور است و امدنش قسطی است در عوض درسش را میخواند و کار میکند و حالش خوب است 

بعد انگار برادر خودم بود که نبود

برادری که تنها پشت و پناهم بوده و حالا که نیست همه چیز سخت تر میگذرد 

دخترک کوچولو به زور و پر غرور جلوی اشکش را گرفته بود من اما وا دادم وقتی ان همه دلتنگی را توی چشم هاش دیدم

حلما صورتم را با دست هایش قاب گرفت که چرا گریه میکنی؟

چرا گریه میکردم؟ دلتنگ برادری بودم که اصلا وجود نداشت؟

هیچ ایده ای ندارم 

فقط همه چیز انگار خیلی نصفه و نیمه بود

مثل من

ستوان میگفت هیچ چیز نبود و شادیمان تمام نمیشد 

راستی چرا خوشی ها اینقدر لحظه ای اند؟

چرا هیچ خوشی انقدر "جان" ندارد که حداقل یک نیم روز حالمان را خوب نگه دارد؟ 

مسخره است اما تمام این بلندترین شب را به این چیزها فکر میکردم 

۰ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۲
at :)