گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

کلاس صبح را نرفتم

و تا کلاس بعد از ظهر جز غلت زدن و مجازی را رفرش کردن کاری انجام ندادم

شب توی تراس کوچکمان ماه را نگاه کردم و خارجی بمرانی را چند بار گوش دادم و هربار بلند گفتم : تو بذار وقتی پاییز شد برو 

و ساج امد و برایش سوپ عدس گذاشتم

سرما خورده و بخاطر تمام شدن بیمه اش نمیتواند دکتر برود

این هم از جذابیت های زندگی مستقل است 

به طب سنتی هم اعتقاد ندارد و تمام تلاش هایم برای بهتر شدن حالش به همان سوپ بی مزه ختم میشود

گفت نیلوفر اتاق شماره 3 میخواهد بیاید پیش مان

روی کانتر نشستیم و انار خوردیم 

بهش گفتم چقدر ناامیدی مرا درخورد گرفته و ان کورسوی کم و کوچک را پیدا نمیکنم گفتم اشتباه امده ام راه را 

گفتم این مصرف کننده صرف بودن در جامعه برایم شرم اور است 

و ان اهنگ ابی که چند سال پیش خیلی دوستش داشتم و امروز بالاخره پیدایش کردم را برایش گذاشتم 

نیلوفر امد و کلی حرف زد 

حوصله ام سر رفته بود واقعا

داستان های تکراری دختر های به بلوغ عقلی نرسیده و نتایج مشابه و احساس بی حد و حصر خیانت و این ها

بعد هر دو هم فکربودیم که چقدر نمیتوانیم یک سری چیزها را درک کنیم 

باز هم روی کانتر نشسته بودیم و این بار سوپ میخوردیم

شبیه خانواده هایی هستیم که نقش کلیدی و حلال مشکلات را دارند و هیچکس نیست که موقع گرفتاری به خودشان کمک کند

به تمام روزهایی که بود و بودم و تمام اتفاقات کوچک و بزرگ سختی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم 

و دل تنگی چند سال بعدم را از اینکه دیگر روی کانتر خانه کوچک و بدریخت اما دوست داشتنیمان نمینشینیم و انار دان نمیکنیم و حرف نمیزنیم از همه کس و همه جا دیدم

کنارم خوابیده و با گوشیش ور میرود و نامجو بیخ گوشم از حافظ میخواند که عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر اید 


۰ نظر ۲۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۷
at :)

داره بارون میاد


کاش الان با یه لیوان چایی نبات داغ  وسط چهارباغ بودم

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۴
at :)

بی صبرانه منتظر روزی هستم که عکس دونفره ام با شقایق را استوری کنم و کپشن بزنم : بالاخره شروع کردیم


اگر بشود

اگر توی چاه نیفتیم 

اگر جمع بشویم و شروع کنیم

خدا را چه دیدی؟

شاید بالاخره شروع کردیم

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۰
at :)

بعدها وقتی اینجا نیستم

وقتی تمام حواسم به کارهایی است که روی هم خروار شده اند و وقت سر خاراندن هم ندارم

وقتی صبحانه ام مثل روزهایی که صبح زود کلاس دارم سرپایی و با عجله است و کلمات ارائه مهمم را با خودم تکرار میکنم

اگر پاییز باشد 

اگر سرد باشد و ابری

اگر توی ترافیک سرویس های مدرسه گیر کنم و در همین حال باران هم بگیرد

اگر تلفنم زنگ بخورد و از خانه باشد 

بعد انوقت یادت می افتم 

یاد پیام تبریک پاییزی که 5 صبح فرستادی من چقدر خودم را لعنت کردم 

یاد چایی البالویی که جای کادوی تولدم مهمانم کردی

یادم می افتد که چقدر دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ است

یادم می افتد که رفاقت نکنم

نهایتا نوشیدن یک لیموناد خنک وسط تابستان داغی که بالاخره تایم خالیمان باهم مچ شد 

یک دور با دقت دور نقش جهان که طرح های گل انداز و گره اش را پیدا کنیم

یک دورهمی کوچک به صرف چایی کیسه ای دور حوض سوکیاس 

همه چیز کوچک و ساده و بدون هیچ داستانی

بدون هیچ اوجی

بدون هیچ خیال پردازی

برای منی که همیشه توی قصه ها بوده ام احتمالا سخت است 

اما تا ان موقع خیلی خیلی بزرگ شده ام و خیلی خیلی بالغ

که با تمام عقلم دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ شده

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۹
at :)

توییت کرده که باور کنید من با یه گرگینه هم خونه ام

میگم این چیه

میگه اینجوری نیا سمتم فکر میکنم واقعا گرگینه ای

میگم خب چرا اینو میگی؟

میگه همش داری دنبال ماه میگردی


وقتی نیست سخت نمیگذره اما وقتی هست همه چی راحت تر میگذره

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۳
at :)
بی خبر اومد

مامان بغلش کرد سفت و محکم
صداش لرزید وقتی داشت میگفت چقدر دلم برات تنگ شده 
و بعد بهش گفت بسه دیگه کمرت درد میگیره، ولت میکنم
و گفت نه درد نمیگیره 
فکرکنم چند ثانیه بیشتر موند تو بغل مامان 
از این ادم با شناخت بیست و چند ساله ای که دارم این حرفا بعیده
دل تنگی چه میکنه با ادم؟
چقدر یه ادمو عوض میکنه؟

قول دادم _به خودم قول دادم_ که دیگه گریه نکنم

اما اشکم در اومد از اینکه این حس ناب و خفن رو هیچوقت نمیتونم تجربه کنم 
اینکه اینجوری غافل گیر بشی
و اینجوری در اغوش بگیری 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۹
at :)

خوابیدم توی تراس 

و اسمون تیره روشن اوایل ابان رو نگاه میکنم

شبه ولی اینکه میگم روشن چون از سمت راستم ماه کم کم داره میاد تو دیدم

پاییز من رو الان در این تایم به خصوص به یاد صاد و تمام پیاده روی های سال گذشته میندازه

وقتی پاشیده بودیم کف خیابون 

و "کوه باش و دل نبند"

و ادمک هایی که ساج روی دیوار سفید تراس کشید

همان شب اخری که سیگار کشیدیم و گریه کردیم

همان شبی که چند بار نزدیک بود بخورم زمین و اشکم نمی امد 

که من سردی ادم ها رو نمیتونم تحمل کنم

این ادم که میگویم میتواند رفیق ترین رفیقم باشد _که البته خیلی وقت است کسی نیست_ یا همکلاسی که حتی بهم سلام هم نمیکنیم

خلاصه اینکه سیگار هایتان را توی کیف دوستتان جا نگذارید

ممکن است دچار بمب باران خاطره ای در شبی ابری و سرد شود 

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸
at :)