ادمی بودم که به بهترین شکل ممکن تنهایی ام را با فیلم و کتاب و موسیقی پر میکردم
با پیاده روی های تند و گشت و گذار بدون هدف در خیابان ها
امروز اما از این "تنها" بودن اذیت شدم
فیلم جدید نداشتم
حوصله آشپزی و خرید خانه هم
کتاب هم که قبلا گفته ام _ خانه را که جابجا میکنیم تا یک مدتی نمیتوانم کتاب بخرم_
حتی خوابم هم نبرد
این هم یک مشکل دیگر است، خانه را که جابجا میکنیم تا چند وقت نمیتوانم درست بخوابم
یادم است سر خانه قبلی بخاطر این مسئله صاد کلی دستم انداخت
لپ تاپ ساج را زیر و رو کردم
فیلم های چرت و پرتش را پاک کرده بود و یک مشت فیلم جایزه گرفته جا گذاشته بود
اخر ادم برای تنهایی خورنده اش فیلم خوب میبیند؟
اینقدر همه چیز وحشتناک بود که حتی لحظه ای ایده یک داستان به ذهنم رسید
وسط انیمیشن my life as a courgette بود
داستان پسربچه ای که اشتباها موجب مرگ مادر دائم الخمرش میشود
و یک پلیس خیلی خوب به اسم ریموند
همه اش همین بود
عروسک های خمیری همیشه حوصله ام را سر میبردند
انگار جان نداشته باشند
اصلا تخیلم را به کار نمی انداختند
چقدر دلم برای سازنده هایشان میسوخت
فکر میکردم حالا که من محصولاتشان را نمیبینم هیچ ادم به دردبخور دیگری هم نمیبیند و عملا تمام تلاششان برای "هیچی" بوده
مثل همین الان که فکر میکنم اگر ادمی که قبلا با من صحبت میکرده الان نمیکند
پس حتما هیچ کس دیگری را هم ندارد که درد دل کند
به صاد پیام دادم چطوری و گفت مرسی خوبم
که این یعنی خوب هم نباشم تو آن ادمی نیستی که قرار است این را بداند
حالم را پرسید و من صادقانه گفتم خوبم
و همین :)
مسخره بود که همینجا تمام شد
من هم بیخیال نوشتن ان ایده شدم
و به هیچ کاری نکردن ادامه دادم