گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

قراره روزی صد بار بگم حالم از همتون بهم میخوره؟


یه جایی توی یادداشت هام اواسط ترم یک نوشتم که امیدوارم این نفرت فزاینده تمام بشه چون نمیذاره درست فکر کنم


خب تا یه جایی خوب پیش رفت

اما الان خیلی قوی دارم برمیگردم به عقب


واقعا دلم میخواد گوشیمو خاموش کنم و بعد هر اتفاقی افتاد هیچکس نفهمه




پ.ن یکی از بدی های مردن اینکه نمیتونی ببینی ادما برای نبودنت چیکار میکنن

و بدتر اینکه نمیتونی دلداریشون بدی .... چون مردی 

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۰
at :)

موسیقی (هارمونیکا احتمالا)


زبان (انگلیسی، بعد آلمانی)


کار باچوب(منبت) 


این ها کارهایی هستند که به محض جمع کردن جرئتم شروعشان میکنم

باید شروعشان کنم یعنی

اما تمام جرئتم گذاشته رفته

کجا؟ نمیدانم 

عقلم را هم با خودش برده، برای همین به چیزهای عجیب غریب فکر میکنم و حرف های عجیب غریب تر میزنم 

فکر کن روزهایی باشد که نه عقلت سر جا باشد نه جرئتت ...

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۱
at :)

ادمی بودم که به بهترین شکل ممکن تنهایی ام را با فیلم و کتاب و موسیقی پر میکردم

با پیاده روی های تند و گشت و گذار بدون هدف در خیابان ها

امروز اما  از این "تنها" بودن اذیت شدم 

فیلم جدید نداشتم

حوصله آشپزی و خرید خانه هم

کتاب هم که قبلا گفته ام _ خانه را که جابجا میکنیم تا یک مدتی نمیتوانم کتاب بخرم_ 

حتی خوابم هم نبرد

این هم یک مشکل دیگر است، خانه را که جابجا میکنیم تا چند وقت نمیتوانم درست بخوابم 

یادم است سر خانه قبلی بخاطر این مسئله صاد کلی دستم انداخت 

لپ تاپ ساج را زیر و رو کردم 

فیلم های چرت و پرتش را پاک کرده بود و یک مشت فیلم جایزه گرفته جا گذاشته بود

اخر ادم برای تنهایی خورنده اش فیلم خوب میبیند؟

اینقدر همه چیز وحشتناک بود که حتی لحظه ای ایده یک داستان به ذهنم رسید

وسط انیمیشن  my life as a courgette بود 

داستان پسربچه ای که اشتباها موجب مرگ مادر دائم الخمرش میشود

و یک پلیس خیلی خوب به اسم ریموند 

همه اش همین بود

عروسک های خمیری همیشه حوصله ام را سر میبردند

انگار جان نداشته باشند

اصلا تخیلم را به کار نمی انداختند 

چقدر دلم برای سازنده هایشان میسوخت

فکر میکردم حالا که من محصولاتشان را نمیبینم هیچ ادم به دردبخور دیگری هم نمیبیند و عملا تمام تلاششان برای "هیچی" بوده 

مثل همین الان که فکر میکنم اگر ادمی که قبلا با من صحبت میکرده الان نمیکند

پس حتما هیچ کس دیگری را هم ندارد که درد دل کند 

به صاد پیام دادم چطوری و گفت مرسی خوبم

که این یعنی خوب هم نباشم تو آن ادمی نیستی که قرار است این را بداند

حالم را پرسید و من صادقانه گفتم خوبم 

و همین :) 

مسخره بود که همینجا تمام شد

من هم بیخیال نوشتن ان ایده شدم 

و به هیچ کاری نکردن ادامه دادم

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
at :)

از تنهایی غذا خوردن


و شب تنها موندن 


متنفرم

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۳
at :)

چون پول نداشتم کتاب جدیدی بخرم دارم کتاب های قبلیمو دوباره میخونم

اول کیمیاگر رو برداشتم 

اما مقدمش رو هم تمام نکردم و برگردوندمش توی کتابخونه سفیدمون

بعد "دختری که میشناختم" رو برداشتم 

یک بار من و ندا و صاد سر یه جمله ای که به این کتاب منسوب شده بود و کل نت رو گرفته بود کلی بحث کردیم 

اون شب روزنامه وار اما دوباره کل کتابو خوندم

شب جالبی بود

یه سری داستان کوتاه که احتمالا محشرترین و غمگین ترین داستانش _البته_ همین باشه

توی اتوبوس وسطای داستان "الین" بودم که حس کردم دیگه دلم نمیخواد ادامه اش بدم 

پس بستمش و گذاشتمش توی کوله ام و به اهنگا گوش دادم

مطمئن نیستم اما احتمالا گوش دادم 

بعد 

منظورم وقتیه که رسیدم خونه، شروع کردم به دیدن فیلمی که از روی "مزایای منزوی بودن" ساخته شده 

کمتر از نصفشو دیدم

میخوام بگم شاید اگه چند دقیقه دیگه میدیدم میتونستم بگم نصفشو دیدم اما الان نه 

درست تا اونجایی دیدم که چارلی شمع های کیک تولدشو فوت کرد

بعد صفحه رو بستم

حس کردم الانه که اشکم دربیاد 

گاهی اینجوری میشه اخه

من واقعا هنوز هم دلم میخواد تو قصه ها زندگی کنم

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۳
at :)

امروز خیلی خوشحال بودم

هم همکار محترم اینو گفت

هم مجتبی

مجتبی یه چیز دیگه ام گفت که خیلی خوب بود

 گفت "کاش همیشه اینقدر شاد بودی" 

این کلمات چجوری میتونن اینقدر با نفوذ باشن؟

چجوری میتونن مستقیم برن تو قلب ادم؟ 

چجوری میتونن اینقدر تاثیر داشته باشن؟ 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۱
at :)

چیزی که فهمیدم این است که باید گاهی "همه چیز" را به دست سرنوشت سپرد 

کمی رقت انگیز است اما جواب میدهد

دوباره با همکار محترم و بقیه شروع به کار کردیم 

این بار دفترمان جداست 

به اندازه قبل خوش نمیگذرد اما بعد از حرف زدن با مجتبی فهمیدم این برای هردومان بهتر است و همچنین تصمیم گرفتم پیکسلی که در یکی از سفرها برایش خریده بودم را بهش ندهم 

این را هم مجتبی گفت

گفت دلش نمیخواهد در این وضعیت از کسی مثل من چیزی بگیرد 

منطقی بود

داشتن دوست هایی با جنس مخالف خوبی های این چنینی هم دارد، باعث میشوند گاهی احمق نباشی 

صاد تقریبا به حالت اولیه برگشته 

در اولین فرصت باید با خالدار یک قرار ملاقات ترتیب بدهم

امروز سرکار نرفتم و یک بار دیگر فهمیدم هیچوقت نمیتوانم خانه داری را به عنوان شغل برای خودم به حساب بیاورم 

اگر این وضعیت در آینده بخواهد اتفاق بیفتد قطعا از دست میروم 

گروه جدیدی که امسال با هم همکاریم مجموعه ای عجیب از ادم هاست 

و یک نفر با یک اسم عجیب که خیلی زیاد حرف میزند 

مشکات هم زیاد حرف میزند 

و گاهی در ذهنم این تصویر زیادی قوت میگیرد که کوله ام را وسط حرف زدنشان بردارم و بزنم بیرون 

که البته هنوز ادم ها اینقدر هم برایم بی اهمیت نشده اند وگرنه این حجم از ازار شنیداری را تحمل نمیکردم

به هرحال زندگی یک روتین بی ثمر را مثل همیشه پیش گرفته و خیلی ارام پیش میرود

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۰
at :)