گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

از این همه تنهایی دلم برای خودم میسوزد

عجیب و دردناک میسوزد

از اینکه اگر مامان برحسب اتفاق گوشیش را جواب نداد و من هیچکس دیگری را در خانه ندارم تا به او زنگ بزنم

این ترس بی انتها که: حالا چه کار کنم؟ 

از این بغضی که بعد از راحت شدن خیالم به بدترین شکل سراغم امده 

دلم به حال خودم میسوزد

میخواهم به حال این تنهایی زشت و بدترکیب گریه کنم


۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۲
at :)

مهمترین رویداد زندگی دانشجویی ساج قرار بود جمعه رقم بخورد 

بعد از دو روز امد خانه 

با چشم های پف کرده و قرمز _شاید دومین بار است چشم هایش را از گریه قرمز میبینم_ گوشیش را روی زمین پرت و گفت کنسل است 

در جواب چرایی که پرسیدم گفت دعوا شد و بعد فهمیدم که دیگر نباید بپرسم

خودش وقتی ارام شود همه چیز را میگوید 

تند تند و پشت سر هم _درست مثل ترم یک_

به هرحال که من برای سخت ترین امتحان دانشجویی ام اماده میشوم و نمره اش خیلی برایم مهم است و او در نفوذناپذیرترین حالتش در این چند سال است

اگر تصمیم بگیرد تا شب اهنگ های هارد راک گوش کند 

گریه کند

به زمین و زمان فحش های عجیب و غریب و دارای محدودیت سنی بدهد

در و پنجره را بهم بکوبد

پشت به پشت سیگار بکشد یا بستنی بخورد

من حتی نمیتوانم کلمه ای ارامش بخش نثارش کنم چه برسد به اینکه بگویم بیخیال ناراحتی اش شود و بیاید دو تایی به امتحان های پشت سر هم هفته دیگر فکر کنیم و درس بخوانیم

به هرحال از نظر او _وخیلی های دیگرالبته_ من یک "خرخون" واقعی هستم و البته غیرقابل درک

اینکه هم نتوانم بغلش بگیرم و ارامش کنم هم درس بخوانم انرژی مضاعفی از من میبرد

میم دو شب پیش میگفت چرا این اتفاق ها اخر ترم ها می افتد؟ 

گفتم نمیدانم و واقعا هم نمیدانستم

هنوز هم نمیدانم

کارما است؟ تقدیر؟ قانون مورفی؟

هرچه هست زمان نشناس ترین چیز ممکنِ هستی است تا به امروز


پ.ن اینکه امده و کنار دیوار خوابیده و احتمالا با هم گروهی هایش درمورد موضوع ناراحت کننده کنسل شدن چت میکند خیلی خیلی ترسناک است

از الان تا زمانی که نمیدانم کی است باید منتظر یک انفجار طولانی مدت باشم 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۵
at :)

ساج داره عکس ها و فیلمای این چند سال و دبیرستانشو میبینه و هر ان ممکنه از غم و غصه و دلتنگی برای اسپر و سم اشکم در بیاد

من نمیتونم عکس ها رو ببینم و بلند بلند بخندم 

اندازه دنیا دلم گرفته 

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۲
at :)

مامان را بعد از کلی وقت_شاید دو هفته_ دیدم

مثل همیشه شروع کردم از هرچه که به ذهنم امد گفتم

خندیدیم

بغلش کردم و خداحافظی و حالا توی خانه ای هستم که دیوارهای قهوه ای دارد

و حس گند و تپش قلبی دارم که پروپرانول ها هم جلودارش نیستند

توییتر را برای گم کردن این حس بالا پایین کردم و به یک عکس سه نفره از صاحبان شهر نو رسیدم که یک نفرشان "پری بلنده" بود و کامنت ها که داستان های مختلفی درموردش میگفتند

بیشتر حالم بد شد

نمیدانم این حس بد که مثل سرطان به مغزم چسبیده بخاطر ان جمع خانوادگی مسخره است یا داستان چرنوبیل که ساج طاقت نمی اورد و مدام وسط نت برداری هایم اتفاقات را تعریف میکرد و من واقعا بخاطر این همه مصیبت میخواستم گریه کنم 

میدانی غم انگیزی این روز ها چیست؟

میم میگفت من از هیچ چیزی لذت نمیبرم انگار هیچ سفری خوش نمیگذرد

گفتم در واقع در لحظه خوش میگذرد و حس خوب داری اما فقط کافی است چند قدم از ان اتمسفر دور شوی تا همه چیز شبیه یک صحنه از فیلم یا یک خوابِ دور شود 

انگار همه ان اتفاقات و خنده های بلند اتفاق می افتد و تو نه در بطن ماجرا که در حاشیه، تکیه داده به دیوار نظاره اش میکنی 

خوشی مثل فوت کردن یک قاصدک پخش و پلا میشود و تو انگار هیچوقت نداشتی اش

یک همچین چیزی جئابش را دادم و به خودم و شادی هایم فکر کردم 

برای ماناتر بودن خوشی ها چه باید کرد؟

واقعا کسی میداند؟ به نظرم نه که اگر میدانست دنیا و روزگار این همه خاکستری و گرد گرفته نبود 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۹
at :)

گلنار حالا کلاس اول را_باهربدبختی که بود_ تمام کرده و به سختی میخواند 

چند قسمت از شعر های احمد رضا احمدی را توی تلفنم پیدا کردم و کمکش کردم بخواند 

و بعد خودش چند خطی از کامو را انتخاب کرد و به سختی کلمات "فرط" و "نومیدی" را خواند 

برایش معنی کلمات را توضیح دادم و همزمان به این فکر میکردم که چرا باید از کامو بخواند؟ هنوز خیلی کوچک و بی دفاع نیست دربرابر حقیقت عریانی که در نوشته های کامو است؟ 

به هرحال نتوانستم منصرفش کنم تا یادداشت دیگری پیدا کنم که بخواند

الان به عشق فکر میکنم که دختری را درگیر پسری درگیر تریاک کرده و تقریبا هرروز برایش مینویسد 

چه عاشقانه چه هجو

مخاطب نوشته هایش معشوقی است که بخاطر تریاک نمیتواند کنارش باشد

هرجوری به این باگ خلقت نگاه میکنم نشدِ محض است 

وقت تلف کردن و اب در هاون کوبیدن است

تباهی و زوال محض است و خیلی چیزهای دیگر  

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۷
at :)

ساج در بی صدا ترین حالت ممکن توی اشپزخونه ناهار میخوره و 

این سعیشو برای احترام به عقاید دیگران تحسین میکنم

که البته مطمئن نیستم این سعی جز من برای چند نفر دیگه اس 


به سم تبریک گفتم تولدش رو 

و از تو پنهان نیست که چقدر استرس داشتم جوابی نگیرم

جواب گرفتم 

به اندازه تبریکم ساده بود و شاید حالا راحت تر بگویم پرونده این قضیه بسته شد 

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۶
at :)

میترسم 

واقعا و از ته دل میترسم 

این گوشه بمیرم 

بدون اتفاق خاصی، بدون دلتنگی مشخصی، بدون اینکه ریتم قلبم بدون قرص عادی باشد 


۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۷
at :)