گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

همه چیز ابری و خاکستری فوق العاده روشن است_به سفیدی میزند حتی_ 

دلم برای ادم های زیادی میسوزد که بعضی ها را میشناسم و بعضی ها را نمیشناسم و حتما میدانی منظورم از شناختن چیست، یعنی اسم و فامیل و مختصری از هرچیز دیگری که ممکن است مربوط به روابط پیچیده انسانی باشد

دلم برای خودم هم میسوزد

حتی یادم نیست چرا این صفحه باز کردم و چرا شروع کردم به نوشتن 

فقط میدانم که به طرز عجیبی همگی فقط روزگار را میگذرانیم که بگذرد

این قرارمان برای زندگی کردن نبود

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۸
at :)
جوری شدم که هر ان ممکنه رابطمو با تمام ادم ها قطع کنم 
با تمامشون
از دوست و اشنا بگیر تا خانواده و خودم حتی

توی ذهنم داد میکشیدم که
 تو منو اینجور تربیت کردی
تو گفتی که همیشه یکم بیشتر کوتاه بیا
بخاطر ادم ها و قلبشون که اگه بشکنه خدا نمیبخشه 
تو گفتی تمام کننده چیزی نباش
تو گفتی گوش کن 
تو گفتی 
و من اون کسی بودم که تمام مدت اینجا ایستاده بودم تا ادم ها _باهر نوع رابطه و هرمقدار صمیمیت_ بیان یه تیکه از روح و قلبمو، یه تیکه از مغزمو بکنن و ببرن 
و ناراحت نباشن از نبودنشون
از تنها بودنم 
از این همه غصه که بخاطر اونها_ بخاطر خاطرات و جای خالیشون_  به دوش میکشم
اگه واقعا داد میزدم 
حتما نفسم بند میومد
گلوم خش میفتاد و صدام میگرفت
اما فقط گفتم "باشه"
مثل همیشه 


۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۱
at :)

امشب توی لپ تاپِ تو خونه جامونده ی حسین

یه پوشه پیدا کردیم که کلی وویس ضبط شده توش بود

از خواهر وسطیش که الان 6 سالشه

و صدای خنده هاشون 

 و مامان که همیشه دلش قرصه به برادراش

و من به این فکر کردم که کی میدونه پنج سال، ده سال بعد چی میشه؟

من هیچ کسی رو ندارم که اینقدر "پشت" _شماره 6_ باشه برام

اگه یه روز شلوغ و داغ تابستون_ بر فرض اینکه تا اون موقع خودمو قانع کرده و گواهینامه گرفته باشم_ تصادف کنم، به کی زنگ بزنم؟

اولین شماره ای که حافظمو خراش میده و میاد به سطح، شماره کیه؟ 

اصلا شماره ای هست؟ 

اگه شد، اگه رفتم

اون سرِ دنیا، دلم گرفت

 یه بلایی سرم اومد

 نمیتونم به مامان بگم که

بازم کسی نیست دل به دلم بده

حس کردم چقدر تنهام

چقدر دل کسی برام تنگ نمیشه بعد از مردنم

چقدر زود فراموش خواهم شد

و تو میدونی این زود فراموش شدن چقدر درداور تر از فراموش شدنه

چقدر ازار دهنده و حال خراب کن میتونه باشه 

زمانی که به اون صداها گوش میکردم 

این چیزا اومد تو ذهنم

و از تو چه پنهون؟ این بزرگترین حسرت زندگیمه


۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۱۲
at :)

بعضی وقت ها به این فکر میکنم که در یک جعبه کوچکم

شبیه یک اسباب بازی 

شبیه یک عروسک که در خلاء زندگی میکند

سرشار از حس 

و لمس و بی جان 

چقدر ترسناک 

**/


۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۲۶
at :)

ولی من فقط یه چیزو میدونم

مامان ها نباید مریض بشن

حتی اگه یه سرماخوردگی ساده باشه هم

نباید مریض بشن

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۳
at :)

همین الان در فصل سوم کتابِ "همه جا پای پول در میان است" خواندم که گوردون _شخصیت اصلی داستان_ کتابی خوانده به نام بشر دوستان با شلوارهای کهنه که داستان ان درمورد سرگذشت نجار گرسنه ای است که همه دارایی خود را گرو گذاشته بود اما حاضر نبود "آسپیدسترایش" را از دست بدهد

گوردون در ذهنِ تنهایش به این فکر میکند که "به جای تصویر شیر و تک شاخ باید روی لباس های ارتشیان، تصویر آسپیدسترا باشد، تا وقتی که آسپیدسترا پشت پنجره ها محبوس باشند، هیچ انقلابی در انگلستان اتفاق نمی افتد." 

جملات بالا را عینا از متن کتاب اوردم_برای حفظ امانت داری و اینجور حرف ها_ 

به هرحال، جملات بالا را که خواندم به این فکرکردم که ما_جامعه از هم گسسته، خسته و ناامید امروز ما_ هم اسپیدسترا های مختلفی داریم که ریشه اش در جان ما است و ما بیشتر از خودمان از این گیاهِ جان سخت محافظت میکنیم 

از تمام تمایلات و خواسته های خودمان میزنیم که کوچکترین اسیبی به ان نرسد و در اخر تنها چیزی که میماند دلمردگی و افسردگیِ محضی است که از این محافظت مشقت بار به جا مانده 

و در اخر شاید، شاید بپرسیم واقعا از چه چیزی محافظت میکنیم

و برای چه فرسوده شدیم؟


۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۹
at :)

معمولا چیزهای ساده و دم دستی باعث میشوند یادت بیفتم

حتما میدانی که این مسئله_این دردِ مزمنِ به یاد اوردن_ تا چه حد میتواند پیر درآر باشد

یعنی میدانی؟ 

میخواهم بگویم که ادم اگر بداند چه چیزی او را یاد چه کسی میداند کاملا عاقلانه از ان چیز دوری میکند 

اما اینکه یک چیز پیش پا افتاده باعث شود برگردی و ببینی پرت شده ای به 10، 12 سال پیش واقعا قابل جلوگیری نیست 

مثلا همین تخم مرغ رنگی هایی که هیچوقت فلسفه وجودیشان را نفهمیدم

یادت هست؟ به تعداد دایی زاده هایم اب پز میکردی و بعد به من میگفتی گواش هایم را بیاورم؟

خیلی ساده با انگشت چند لکه رنگی میگذاشتی و بعد که هرکدامشان می امدند عیددیدنی همراه با اسکناس کم ارزش اما تا نخورده یِ عیدی یک تخم مرغ رنگی اب پز هم بهشان میدادی؟

این یکی را این بار که امدم دیدنت یادم امد

مطمئنم هیچوقت فکرش را هم نمیکردی من اینقدر حافظه ام خوب باشد که حتی رنگ پیراهن هایت را هم بعد از این همه وقت به یاد داشته باشم

دنیا همیشه بازی های عجیبی با روح و روان ما میکند 

فقط همین را بگویم که من هنوز هم همان قدر مزخرف و غیرقابل تحملم و تنها فرقم با عفریته کودکی هایم این است که تلاش های نافرجام و مذبوحانه ای در جهت معکوس برداشته ام که البته بی نتیجه مانده اند 


۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۱
at :)