گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

از صبح سومین بار است که میبارد

حس خوبی است 

کنار پنجره خوابیده باشی و از خلسه بی خوابی بیرون بیایی و قطره های باران را ببینی که بی سر وصدا زمین میخورند 

میگویم بی سروصدا چون ادمی که یک شب تمام نخوابیده باشد در ان گرگ و میش جذاب قبل از طلوع تمام حواسش کار نمیکنند


باری

عصرهم بارید 

با ساج کنار بهار خواب ایستادیم و از روزش گفت 

گفت دلم سیگار میخواهد

میخواستم بگویم به خودت قول دادی، ادم از همین جاها که دلش میخواهد به یک چیز معتاد میشود 

نگفتم

گفت ولی یک هفته است نکشیدم 

باز زل زدیم به دانه های درشت باران

این بار از پنجره

میخواستم بروم زیر باران و نمیخواستم 

ساج با دکتر رفت فوتبال دستی 

به من هم کلی اصرار کرد اما نخواستم 

حس بدی دارم وقتی در این جمع های دونفره قرار میگیرم 

هرچند که ان دونفره معشوقه نباشند


از قبل از اذان هم دوباره شروع کرد 

این بار «اتیش برق» هم زد

بابابزرگ میگوید اتیش برق و من این کلمه را بیشترمیپسندم تا رعد و برق

بارید و من این دفعه هم تنها نگاهش کردم 

ایستادم دم پنجره و کلاه سویی شرتی که مامان برایم بافته را انداختم روی سرم

باد موهایم را روی صورتم میریخت و دامن پیرهن گشادم را توی پایم میچرخاند

شاید باورنکنی اما احساس کردم شخصیت اول یک داستان درام هستم

از خودم که بیرون رفتم و به خودم نگاه کردم واقعا صحنه جذابی بود

اما چون دیدم دانه های باران پلان نصفه نیمه ام را هدف قرار داده بیخیال شخصیت اول بودن داستان شدم

من شخصیت اول داستان خودم هم نیستم 

پنجره را بستم و نشستم سر کامل کردن پلان بی سروتهِ سوکیاس

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۶
at :)

امشب سر شام به ساج گفتم: میدونی تو دانشگاه خیلی میخندم اما

اصلا خوشحال نیستم

یکم نگاهم کرد گفت: بیا درموردش حرف نزنیم 

*******


هرشب دعا میکنم

حس یک دختر جوان رو دارم که توی مرکز جنگ جهانی گیر کرده

 هرروز امار کشته ها گلوش رو خش میندازند و اون هیچ کاری از دستش برنمیاد

دختر کسی رو نداره که منتظرش باشه، اون ها همگی قبل از این توی جنگ کشته شدند

دختر فقط به لحظه مرگشون فکر میکنه و حال خانواده هاشون 

به درد از دست دادنِ دوباره و دوباره هم وطناش

و هیچ کاری از دستش برنمیاد جز دعا کردن

من هرشب دعا میکنم

برای مرزبان‌ها

برای کارگرا

برای سیل زده ها 

برای زلزله زده ها

و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز دعا کردن برای آرامششون 

برای خانواده هاشون

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۲
at :)

این روزها مدام به این فکرمیکنم که 

چقدر از لحظه ورودم به دانشگاه بلا سرم امده

و چقدر متاسف میشوم که میبینم چقدر ضعیف شده ام

میدانی؟ 

ما خیلی خیلی توی دانشگاه میخندیم

من خودم نیستم و شاید همین خودم نبودن اینقدر شیره وجودم را گرفته که باهر تلنگری از هم میپاشم

یعنی میدانی؟

بار اول که بهم ریختم هنوز خودم را جمع و جور نکرده بودم که دفعه دوم محکم ریختم و دفعه سوم و دفعه بعدیش 

میدانی؟

حالا که فکرمیکنم وقت نکردم خودم را جمع و جور کنم

وقت نکردم دست خودم را بکشم ببرم یک گوشه و دلداریش بدهم

از ان حرف های صدمن یک غازی که به همه میزنم بهش بزنم

وقت نکردم ناراحتی هایم را کنار بگذارم 

شاید برای همین صاد را بهانه کردم و تنهایی رفتم داوید 

شاید برای همین مغزم اینقدر زود فرمان عقب نشینی میدهد

شاید برای همین کل راه را باران زده تا خانه کوچکمان امدم

برای اینکه بگویم ببین بهار هم قشنگ است 

بهار هم خوب است

این عفریته گری هایش طبیعت وجودیش است 

ذاتش خراب است اما حداقل دلش نمیخواهد به این خراب بودن ادامه بدهد

شاید خواستم دلم را ارام کنم 

شاید دلم ارام شده بود که برایم مهم نبود توریست ها و بچه های دانشگاه چطور متعجب منی را که لباس هایم چسبیده به تن بود را نگاه میکردند

میدانی؟

یک وقت هایی اینقدر خوب نیستی 

اینقدر پشت سرهم میسازی و نساخته همه چیز بهم میریزد که اخر سر توهم یک لگد محکم میزنی و میکشی کنار

الان اینطورم 

بدون خوشی

بدون درد

لمس لمس 

فقط یک چیزی پسِ مغزم میسوزد

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۵
at :)

بدترین چیز این است که وقتی باید یک مکالمه را، یک اتفاق را، یک چیز فوق العاده آزار دهنده را فراموش کنی هیچ کس دور و برت نباشد

باید یک نفر باشد که همه چیز را برایش تعریف کنی توی بغلش بروی 

میدانی نباید اشک هایت روی ایزوگام بام پایینی بریزد

یک نفر باید باشد که بگوید: هیچی نپوشیدی میسوزی تو این افتاب

من این روزها جای مامان را خیلی خالی میبینم با تلفن و پیام و این ها هم درست بشو نیست

دیشب پیش مامان بودم داشت به دایی پیام میداد و من محوش شده بودم

واقعا میگویم محو شده بودم

باخودم فکرکردم واقعا دلم برای نحوه گوشی دست گرفتنش

پیام دادنش، مکث هایش برای اینکه جمله را از اول بخواند و کلمه بعد را اضافه کند، برای همه چیزش تنگ شده بود 

فکرکردم اگر و فقط اگر یک دلیل لازم باشد تا این جماعت ازاردهنده را دوباره ببینم مامان است


۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۲
at :)