گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

من تا الان مستی را تجربه نکرده ام اما قبلا گفته ام که خستگی با روان آدم چه میکند، اینطور نیست؟

حالا حس میکنم مستی از سرم پریده و به این فکر میکنم حرفی که زده ام را چطور جمع و جور کنم و البته که به هیچ جوابی نمیرسم

گاهی به داشتن قدرت اختیار شک میکنم 

فکرمیکنم این هم بازی کائنات یا خداوند یا هرکس و چیز دیگری است_من هیچوقت درمورد این چیزها مطمئن نبوده ام_ که میخواهد تو دست و پایت را بزنی و اسمش را بگذاری تلاش و بعد تمام هرچیزی را که داشته ای از تو بگیرد و فرو افتادنت را به تماشا بنشیند 

به این فکرمیکنم چقدر خوب میشد زمان هایی که از دلتنگی و دوری برای هرکس و هرجایی بغض میکردم و "خواستن" ان فرد یا مکان را درون قلبم حس میکردم

حالا اما در عین اینکه "دوست داشتن" را حس میکنم از درک "خواستن" عاجزم 

تنها در خانه کوچکم نشسته ام، مامان نیست، ساج هم نیست

از اخرین باری که میم و گیسو را دیده ام فکرمیکنم خیلی گذشته 

اما اصلا حس بدی ندارم ولی از این "حس بد نداشتن" عمیقا ترسیده و غمگینم 

حس میکنم مرده ام، در شهر راه میروم و بلیت کارتم را شارژ میکنم

مرده ام و با انسان ها معاشرت میکنم 

مرده ام و به بچه های کوچک توی خیابان لبخند میزنم بدون اینکه کش آمدن لب هایم را حس کنم

مرده ام و اهنگ های تندم قدم هایم را تندتر میکنند

مرده ام و رویاهایم اشک به چشمانم مینشاند 

همه چیز را از پشت یک پرده مه آلود میبینم و صداها را از زیر لایه سنگینی از آب

همینقدر گنگ و عصبی کننده اما قسمت ترسناکش اینجاست که عمیقا آرامم

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۵۹
at :)

مامان میگوید چرا خوابم نمیگیرد 

و من به این فکر میکنم که کدام کتابم را برای قبل از خواب پیشنهاد بدهم با اینکه میدانم از کتاب هایی که میخوانم خوشش نمی اید

کلی فکر میکنم تا اسم کتابی که درباره زندگی ملاصدرا بود را به یاد بیاورم میگویم: مردی در تبعید ابدی را تمام کردی؟

میگوید نه

میگویم دوستش نداشتی

میگوید معرکه است، نمیخواهم تمامش کنم، حالم را خوب میکند، هر از چند گاهی صفحه ای از ان را میخوانم

با خود فکر میکنم این ویژگی ام به مامان رفته، من هم نمیخواهم کتاب مورد علاقه ام تمام شود میخواهم خودم را در بهترین لحظات داستان نگه دارم و هرموقع ناراحتم به خوشی ها و عاشقی های شخصیت های داستان محبوبم فکر کنم

به رقص دو نفره هولدن و خواهرش

به نامه های النی و مارال


۰ نظر ۱۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۹
at :)
بی خوابی و خستگی مفرط گاهی به ادم شجاعت عجیبی میدهد 
چیزی شبیه مستی 
تقربیا میدانی داری چه کار میکنی اما به طرز عجیبی عواقب ان برایت بی اهمیت جلوه میکند 
وقتی داشتم با فایل نهایی پروژه ام سر و کله میزدم بدون هیچ فکری گوشیم را دست گرفتم و پیامی نوشتم مبنی بر اینکه اگر بخواهند میتوانیم همدیگر را در خانه من ببینیم بعد فرستادم توی گپی که با سم و اسپر داشتیم و نمیدانم به کدام دلیل احمقانه ای چرا هیچکدام از ان خارج نشدیم 
و بعد دقیقا بعد از ارسال حس کردم مستی از سرم پریده و هرچه فکرکردم نفهمیدم چطور این کار را کردم
به هرحال ادم گاهی به نقطه "هرچه بادا باد" میرسد و فکرنکنم چیز بدی باشد
به هرحال که بخاطر این فکرهای عجیب و بی سر و ته معدل الفم را به بهار و تمام عشوه گری هایش باختم پس هیچ چیز دیگر مهم نیست



پ.ن میدانم شبیه دختربچه هایی شده ام که در ازمون تیزهوشان رد شده اند ولی خب این منم :)
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۳
at :)