گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

عکس های پروژه ام کاملا ناپدید شده اند و من درعین خونسردی فقط به مامان گفتم دوباره درستش میکنم 

میدانی اینجور مواقع باید ارام بود چون وقتی یک چیزی نیست 

نیست

و این نبودنش با داد و بیداد و عصیان حل نمیشود

ساج رفته دنبال دوستش و تاحالا نیامده

الماس تازه امد و خوابید خیلی خسته بود

من

من همینطور هدفون به گوشم است و دارم روی پروژه ام دوباره کار میکنم 

میدانی؟ خوب شد

جدی میگویم واقعا خوب شد وگرنه بعد از اینکه اسپر گفت زنگ میزند و نزد و من زدم جواب نداد و خیلی ساعت بعدش پیام داد و من همان موقع جواب دادم و باز خیلی ساعت بعدش گفت ببخش با پدرم بودم :))) فکروخیال مغزم را موریانه مانند سوراخ میکرد و من هیچ راه چاره ای برایش نداشتم

میدانی؟ 

یک سری نامهربانی هایی

سرسری گرفتن هایی 

یک سری چیزهایی هست

که ادم را ذره ذره میکشد 

بدون اینکه بفهمی

اما من فهمیده ام که قرار است ذره ذره بمیرم و از الان برای مرگ زودرسم عزا گرفتم

محض رضای خدا چه کسی را دیدی که عزای مرگ خودش را بگیرد؟

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۳
at :)

میخواستم عملیات تنهایی سینما رفتن را شروع کنم 

نشد

نخواستم که بشود و از حالا تا وقتی که معلوم نیست مدام برایش بهانه های کاملا عقلانی می اورم 

خوابم بهم ریخته و نزدیک بیس چار ساعت است که درحالت استندبای هستم و این سردردم را بیشتر کرده


امروز با ساج درمورد پ حرف زدیم

پ یک دختر خیلی خاص است، من اصلا از او خوشم نمیاید

کلا اینجور است 

ساج همیشه به همه درموردش میگوید و میگوید که شما اگر پ را بشناسید میفهمید خیلی دختر خوبی است

ساج گفت من عذاب وجدان دارم و من گفتم دکتر و پ هردو میدانند دارند چکار میکنند و هراتفاقی بیفتد مسئولیتش به عهده خودشان است 

گفتم اگر اعتمادی میخواهد اینطور از بین برود همان بهتر که برود

رابطه ای که بخواهد اینطور خراب شود همان بهتر که اصلا وجود نداشته باشد

گفتم من هم حس خوبی ندارم وقتی کسی به دوست های نزدیکم نزدیک میشود

و گفت او خودش میخواهد 

میدانی؟ 

ساج اکثرمواقع خیلی راست میگوید

 راست گفتن همیشه دردناک است

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۸
at :)

یک چیزهایی در اینجا خیلی با بلاگفا متفاوت است

این مالکیت معنوی مثلا

متن هایی است که از صفحه من کپی شده

و خب میدانی؟

وقتی برگشتم و ان متن را خواندم یک چیزهایی یادم امد

اینکه دارد میشود یازده سال که بستنی قیفی نخورده ام

که به روی خودم و هیچکس در زندگیم نیاوردم اما واقعا دلتنگم 

اینقدر که بنشینم رو به روی سنگ سیاهش و بیخیال لباس کمم در ان سرمای استخوان سوز بدون صدا زار بزنم 

که هربار یادش می افتم بگویم خودم را بخاطر یک سری بچگی هایم نمیبخشم 

دارد میشود یازده سال که پلوی برگ نخورده ام و

بعد از یازده سال یادم افتاد که چقدر یادم نیست


۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۳
at :)

نهایت ساج هم امد

هرسه دوش گرفتیم و کارهای شنبه را انجام دادیم

ساج خریدهایش را به ما نشان داد و شقایق با دوست هایش رفت و شب افسرده برگشت

میدانی؟ ما هیچوقت هیچ کس را مجبور نمیکنیم از چیزهایی که ناراحتش کره حرف بزند اما همیشه گوش شنوای خوبی هستیم 

در این مورد از خودم مطمئنم 

شقایق که نبود ساج سرش را گذاشت روی پایم و حرف زد

این کار را شقایق هم زیاد انجام میدهد و من بااینکه پایم به گزگز می افتد اما اژ ته دل خوشم می اید

اینکه یک نفر روی پایم بخوابد و حرف بزند

ساج باز دلتنگ مادر جانش بود و کلی از جای خالیش گفت

از اینکه خاله و زندایی هایش اصلا به بابابزرگش نمیرسند و مامانش هم چون شاغل است وقت نمیکند دائم به او سربزند برای همین میخواهند برایش زن بگیرند

همین الان هم آمد سرش را گذاشت روی پایم :))

همه چیز اماده است تا از صبح فردا زندگی را سر بگیریم

بریم سر کلاس

بیاییم 

غر بزنیم و متفق القول باشیم که هم کلاسی هایمان موجودات دهشتناکی هستند

درد دل کنیم

کارهایمان را انجام بدهیم و درمورد بمباران وحشیانه سوریه صحبت کنیم

کتاب بخوانم و شقایق بگوید اهنگ های ترکی ات را بگذار این فارسی ها به تو نمی ایند

درمورد اینکه فردا چه بپوشیم صحبت کنیم و ساج مدام بگوید این لباس چاقم میکند

میدانی؟

زندگی روتین خسته کننده است اما جذاب است

من واقعا دیگر تحمل نوسانات را ندارم

خیلی زود است برای این حرف اما واقعا ندارم 

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۵
at :)

امشب توی اتوبوس داشتم فکرمیکردم 

به همه چی

به تمام اتفاق هایی که افتاد و من رو به اینجا رسوند

بعد به این فکرکردم که واقعا واقعا هیچ کس نیست که بهش بگم وقتی توی چارباغ تند تند قدم میزدم که برسم به امادگاه و کاغذ بخرم و همزمان داشتم با بچه ها صحبت میکردم که کروکی هارو کجا بکشیم به این فکرمیکردم که با این ظرف سفالی، توی دست سردم، فقط همین مونده که با سر بخورم به یکی، بعد مدام زیرچشمی ادمایی که از روبه رو می اومدن رو میپاییدم و جا خالی میدادم که نخورم بهشون 


واقعا هیچ کس نیست که بهش بگم چی شد

میدونی؟

این بدتر از وقتیه که تو ناراحتی کسی رو نداری که تو بغلش زار بزنی



۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸
at :)

بگذار حالا که سال نو شده است بگوىم

بگوىم که من خىلى وقت است فهمىده ام همه چى تمام شده

خىلى وقت است سىاهِ اىن تمام شدن را به تن کرده و سىگارِ غصه اش را گىرانده ام

من 

اىن منِ همىشه تنها 

که جز تو هىچ کس را نداشت _و تو اىن را بهتر از هرکسى مىدانستى_ 

با اىن تمام شدن روبه رو شدم

چشم در چشمش اىستاده ام و حالا که دارم مىگوىم بگذار تشکر کنم که اىنقدر آرام اىن تمام شدن را به من خوراندى 

اىنقدر آرام و صبور که تا آخر متوجهش نشدم

اىن درد آنى را کم مىکند و ىک حسرتِ مزمنِ طولانى مدت به من مىدهد

اما اگر چىزى نمىگوىم

اگر گلاىه نمىکنم

اگر بغض دلتنگى هاىم را توى خودش حل مىکند و سربازنمىکند اىن غده چرکىن _که باز توبهتر از هرکسى مىدانى من چقدر مشکلِ گرىه کردن دارم_ 

اگر و تنها اگر کلماتى که هرروز و هرشب و هردقىقه مغزم را شخم مىزنند را روى اىن صفحه کوفتى که تنها راه ارتباط نىم بندمان است نمىپاشم

فقط به ىک دلىل است

که بهانه دستت ندهم براى برىدن اىن بندِ نىم بند

که من آنى نباشم که دلى شکسته

که پشتِ پا زده به تمام خاطراتمان

که نمک خورده و نمکدان شکسته

که بعد ها، بلکم مثل همىشه پنجاه سالِ دىگر که ىادم افتادى دلت از بى معرفتىم نگىرد، که نگوىى بى مرام عجب گندى زد به تمام دو نفره هاىمان

تحمل مىکنم و کلمات مغزم را شخم مىزنند و محض رضاىِ خدا راهى به زبانم پىدا نمىکنند

فقط بخاطر اىنکه کسى که خىانت کرد و همه چىز را ندىده گرفت و «تمام» کرد 

من 

نباشم

 


۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۴
at :)

از صبح حتی یک طرح هم نکشیده ام

شاید به زحمت بتوان گفت نصفه شده

ذهنم مدام میپرد سمت چیزهایی که نباید

چیزهایی که یا از دلخوری یا تنهایی یا هرچیز دیگری که ممکن است باشد شدید افسرده ام میکند


مدام میگویم و مینوسم که کار کن

بخوان

اجرا کن

تو باید موفق بشوی

بخاطر خودت و تمام آنهایی که هیچ دوست داشتنشان را نشان نمیدهند_اگر باشد البته_

اما هی مغزم میرود این طرف آن طرف

سمت انتظارهایی که دارم و حق خودم میدانم

اما طبق معمول مسخره همیشه جرئت گفتنشان را ندارم

این ترس لعنتی یک جای بدی حال مرا میگیرد

مطمئنم

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۹
at :)
همه چی از دست رفته

همه چی یعنی همه من
میخوام بگم تمام وقت و انرژی که گذاشتم تا از خودم یه شخصیت محکم بسازم
که راحت نریزه که هرکسی نتونه راحت خرابش کنه
به باد رفت
توسط نزدیک ترین هام

ذاتا کی جز نزدیک "ترین" ها میتونن همچین کاری با ادم بکنن؟
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۴
at :)