گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین بار اصطلاح "ویترین" را از همکار محترم نسبت به یک جامعه شنیدم
احتمالا درمورد ویژگی های یزدی ها حرف میزد
این روزهای تمام نشدنی تعطیلات میان ترم باعث میشود خیلی فکرکنم، خیلی حرف بزنم_باخودم و درذهنم،بدون صدا_، خیلی نتیجه بگیرم و در عین حال خیلی از نتیجه گیری هایم خط خطی شوند 
یک شنبه ای که کلاسم برگزار نشد به یگانه گفتم هرهفته تصمیم میگیرم تنفر بی دلیلی در وجودم نگه ندارم و خب البته که، هربار شکست میخورم وگرنه آن "هر" به نحو مطلوبی حذف میشد
گاهی این نفرت بخاطر شخص ادم هاست و گاهی بخاطر شخصیتشان و خب آن قسمت اول مرا به شدت از خودم ناامید میکند،_یک جور تبعیض روا داشتن نسبت به ادم ها فقط بخاطر اینکه انطور که من میپسندم نیستند_ ادمی که حرف های خودش را نقض کند یک عوضی به تمام معناست و من دراین مورد عوضی هستم
این را مامان هم یکجور سربسته ای حالیم کرد: وقتی میگویی "س" مدلش اینطور است و میتوانی به تفکرش_هرچند که برایت قابل فهم نیست_ احترام بگذاری باید به ان دوست انتقالیت هم احترام بگذاری، این دو درعمل هیچ فرقی باهم ندارند. این هارا مامان گفت
حرف هایش را قبول دارم اما نمیدانم چرا هربار از دستم در میرود
اما نفرتی که درمورد شخصیت ادم هاست، هربار و هربار که عمیقا به آن فکرمیکنم تا از شرش خلاص شوم بیشتر درگیر میشوم و بیشتر بدم می آید، از ان نوع تابلو که عمرا بشود مخفیش کرد
میدانی چه شد که این همه دری وری درمورد خودم و جز لاینفک شخصیتم نوشتم؟
رفرش اینستاگرام و یک عکس سه نفره در امادگاه و یک کپشن احمقانه درمورد دوستی و ماندگاری و از این دست
یک رفاقت کاملا ویترینی که به قول ساج فقط به درد همین پستای اینستاگرامی میخورد
و صفحه اش را بالا پایین کردم تا رسیدم به شب تولدش و پستی که نیست_شاید من فکرمیکردم بوده و حالا نیست_
یک ان تهوع عجیبی حس کردم 
و اینکه این بار این ادم ها انقدر ضعیف نیستند که به این راحتی ولشان کند
یکجور جبر شاید باعثش باشد
جبر یا ترس، ترس از تنهایی، جبر وارد شدن به یک جامعه بزرگ تر
هرچه که هست و من نمیدانم چیست باعث میشود وقتی اینجور کپشن هارا میخوانم و ادم های درون عکس هارا میشناسم افسرده شوم، واقعیت این است که از این همه "تصویر" دیدن اشباع شده ام 
از این همه رفاقت های پرحرارت درون عکس ها و نوشته ها و بعد ان سردی استخوان سوزی که واقعا وجود دارد
همچین چیزی _منظور این ویترین قشنگ و پراز رنگ است که پشتش یک خالی بزرگ پنهان شده_ اینقدر نزدیک و قابل لمس ترسناک است

۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰
at :)


احتمالا برای همه پیش امده که با شخصیتی در کتاب یا فیلمی همذات پنداری کنند، آن را از خودشان بدانند، از خوشیش بخندند یا از ناراحتی اش افسرده شوند

احتمالا که نه حتما، حتی اگر از اخرین بارِ تکرار این حس ناب سال ها گذشته باشد برای من _معمولا_ تکرار این اتفاق انقدر ها با فاصله نیست

شاید دلیلش همین باشد که همیشه ارزو داشتم توی داستان ها زندگی میکردم

حس هدر رفتگی تمام وجودم را پرکرده، زمان زیادی است و هربار داستانی میخوانم یا فیلمی میبینم این حس بیشتر خودش را به رخم میکشد و دقیقا با همین حس سرخوردگی نزدیک به 6 ماه است که درگیر ترکیب و فضای اتش بدون دود شده ام 

خط به خطش ذهنم را درگیر کرده و هزار بار _بلکم بیشتر_ توی ذهنم به نویسنده اش از ته دل افرین گفته ام 

ولی فقط دوبار _تا اینجای کار_احساساتم را طوری برانگیخت که بغض داستان و ستم دیدگی ها درون چشمم بشکند 

اولین بار کتاب سوم زمانی که آت میش را از پشت سر زدند 

و دومین بار کتاب پنجم زمان اعدامِ یاشا

وهیچوقت هم نفهمیدم این چه ضعف بی دلیلی است که من به اسیب دیدگی و مرگ پسران جوان و کم سن وسال دارم 

طوری این داستان ها و البته واقعیات مرا به هم میریزد که انگار برادرم از دست رفته

در این حد نزدیک، در این حد قابل لمس 

و هربار از اینکه نمیتوانم حتی برای یک قدم نزدیک شدن به انچه که صلح جهانی و خوبی مطلق گفته میشود کاری بکنم عمیقا از خودم ناامید میشوم

میدانی چه میگویم نه؟ حسی است سراسر سرخوردگی و اتلاف وقت و انرژی و سرمایه 

چقدر حال بهم زن و اشک اور است این "به هیچ دردی نخوردن"!

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۱
at :)
انگار رهسپار بخواند:
کوه ها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوه ها دارن گل گل گل افتابو میکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۶
at :)