گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

پنجاه و هفت

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۱ ب.ظ


احتمالا برای همه پیش امده که با شخصیتی در کتاب یا فیلمی همذات پنداری کنند، آن را از خودشان بدانند، از خوشیش بخندند یا از ناراحتی اش افسرده شوند

احتمالا که نه حتما، حتی اگر از اخرین بارِ تکرار این حس ناب سال ها گذشته باشد برای من _معمولا_ تکرار این اتفاق انقدر ها با فاصله نیست

شاید دلیلش همین باشد که همیشه ارزو داشتم توی داستان ها زندگی میکردم

حس هدر رفتگی تمام وجودم را پرکرده، زمان زیادی است و هربار داستانی میخوانم یا فیلمی میبینم این حس بیشتر خودش را به رخم میکشد و دقیقا با همین حس سرخوردگی نزدیک به 6 ماه است که درگیر ترکیب و فضای اتش بدون دود شده ام 

خط به خطش ذهنم را درگیر کرده و هزار بار _بلکم بیشتر_ توی ذهنم به نویسنده اش از ته دل افرین گفته ام 

ولی فقط دوبار _تا اینجای کار_احساساتم را طوری برانگیخت که بغض داستان و ستم دیدگی ها درون چشمم بشکند 

اولین بار کتاب سوم زمانی که آت میش را از پشت سر زدند 

و دومین بار کتاب پنجم زمان اعدامِ یاشا

وهیچوقت هم نفهمیدم این چه ضعف بی دلیلی است که من به اسیب دیدگی و مرگ پسران جوان و کم سن وسال دارم 

طوری این داستان ها و البته واقعیات مرا به هم میریزد که انگار برادرم از دست رفته

در این حد نزدیک، در این حد قابل لمس 

و هربار از اینکه نمیتوانم حتی برای یک قدم نزدیک شدن به انچه که صلح جهانی و خوبی مطلق گفته میشود کاری بکنم عمیقا از خودم ناامید میشوم

میدانی چه میگویم نه؟ حسی است سراسر سرخوردگی و اتلاف وقت و انرژی و سرمایه 

چقدر حال بهم زن و اشک اور است این "به هیچ دردی نخوردن"!

۹۶/۱۱/۰۹
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی