گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

وقتی باید تمام تمرکزم روی درسم باشد عجیب ترین چیزها یادم می اید

روتین ترین اتفاقاتی که در زندگی ام افتاده باعث دلتنگی ام میشوند

حال مزخرفی است

مثلا وقتی داشتم با رفت و برگشت cpm AOA  سروکله میزدم یادم امد وقتی اول راهنمایی بودم میخواستم معدل ترم اولم را تخمین بزنم

تمام درس هایم را روی برگه نوشتم و جلوی هرکدام یک 19نوشتم

میخواستم تمام 19ها را جمع بزنم و برتعداد تقسیم کنم اما چشمم یادش میرفت تا کجا را جمع زده

ماشین حساب خورشیدی کوچکم را به دست دایی ام دادم و گفتم: اینایی که میگم رو جمع میزنی؟

سرتکان داد

: 19+19+19+19 ...

- صبر کن، تا اخرش 19؟

سر تکان دادم، گفت: اینکه جمع زدن نداره، معدلش میشه 19

همین!! همین باعث شد دلم برایش تنگ شود

 

بعد حالا که دارم با تخصیص منابع و میانگین تعداد کارگران و فعالیت های بحرانی سرو کله میزنم یادم امد از مامان بزرگم_مامان مامان_ عکسی موجود است

لباس بلند صورتی یا گلبهی پوشیده و روسری سورمه ای به سر دارد

دست هایش بالا و پایین است و انگار دارد بشکن میزند، پشتش یک کمد چوبی را میشود تشخیص داد

شب عروسی است

شاید اخرین عکس مامان بزرگم است

و احتمال این شاید خیلی خیلی بالاست

چون بعد از آن مامان بزرگ، پدر بزرگ و تنها پسردایی ام در ان زمان در یک تصادف کشته شدند 

بدون اینکه ببینمشان

بعد حس کردم چقدر دلم برای مامان بزرگی که هیچوقت ندیدمش تنگ شده 

زندگی بازی های مسخره ای دارد

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۰
at :)

و امروز که زمستان ترین روز است تا به اینجا

که آسمان سفید سفید و سوز سرما سیلی میشود روی صورتم 

و درخت ها لخت لختند، انگار هیچوقت زنده نبوده اند

 

امروز عزادار ترم! به اندازه یک اتوبوس ادم بیشتر عزادارم

مغزم از صحنه گریه فاطیما و خواهران بزرگترش خالی نمیشود

زبانم قفل شده بود و هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم

میخواستم کلی دعوا کنم که مرا ندید نگیر اما فقط همراهش اشک ریختم

و به این فکر کردم که عزاداری ما در این روز که زمستان ترین است تا به اینجا تمام شدنی نیست

این داغ ها هربار تازه میشوند و عفونت میکنند و این عفونت روح را حل میکند در خودش 

و تمام نمیشود

نه تا ما را تمام نکرده

 

 

۰ نظر ۱۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۴
at :)

به قول هوشنگ گلشیری آنقدر عزا برسرمان ریخته اند که فرصت زاری نداریم

هر صفحه اجتماعی را بالا و پایین میکنم میرسم به یک سری عکس شاد و خندان که صاحبش دیگر زنده نیست

و دوستش برایش نوشته و نوشته و اخرش گفته نبودنش را باور ندارد

مرگ از هرچیزی شنیدنی تر است این روزها

برای ادم هایی که زیر دست و پا مانده اند_ که ساج میگفت کودکان کم نبوده اند بینشان_ و برای مسافران هواپیمایی که دچار نقص فنی شده عزادارم

برای مادر فاطیما که فردا چهل روز میشود نبودنش

برای باورهایم حس عمیقی که به خاک داشتم 

من اخرین باری که عزا دار نبوده ام را به یاد نمی اورم

۰ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۷
at :)

دارم پشت  سر هم به رادیو بندر تهران گوش میکنم و مدام احساسات افسار گسیخته دخترانه ام اشک میشود و بغض و من 

اصلا اجازه نمیدهم بشکند

من وقت ندارم

وقت گریه کردن، خندیدن و مریض شدن

درس ها و پروژه های اخر ترمم مانده

اگر آمده ام و مینویسم فقط بخاطر این است که بتوانم ادامه بدهم 

صداهای توی سرم آرام نمیشوند

با مامان صحبت کردیم و گریه کردیم و گیسو فقط ما را نگاه کرد

مامان گفت: من نمیخوام باور کنم، تو نمیفهمی

گفتم: من میفهمم، گفتم درک نمیکنم قبول اما میفهمم، گفتم من این درد را قبل تر کشیدم وقتی جوان تر بودم

گفتم راحت نیست، گفتم و صدایم شکست وقتی خواستم بگویم: اگه باور ادم را بگیرن چی ازش میمونه؟ 

هیچ و هیچ و این هیچ که میگویم معنی اش یک هیچ واقعی است

عصبانیم

وسط کار همه چیز را کنار گذاشتم و چسب آخر را به کاغذ نچسباندم که ثابت بماند، رفتم توی آشپزخانه و ظرف ها را داخل کابینت گذاشتم، یک سوسک مرده را از ته یکی از کابینت ها بیرون کشیدم و انداختم داخل سطل زباله

کتری را آب کردم و اجاق را روشن

قوری را پیدا کردم و بعد حس کردم میتوانم کارم را ادامه دهم، نشستم و چسب آخر را چسباندم و فکر کردم باید این چیزها را و هزار و یک چیز دیگر  را بنویسم تا ارام به من برگردد

فعلا این چیزها را داشته باش، شاید بعدا_بعدنی که معلوم نیست بیاید یا نه_ از آن هزار و یک چیز دیگر بنویسم

۰ نظر ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۱
at :)

مامان فاطیما بخاطر انفولانزا فوت کرد و من از ترس با صدای بلند گریه کردم

گریه کردم و ارزو کردم ساج بیاید خانه 

بیاید و شب باشد

امد و بغلم کرد و اخرین نخ سیگارش را برایم روشن کرد 

بعد خوابید و من باز هم گریه کردم

از ترس

من این روزها از خودم هم میترسم

وقتی دست های سردم را مدام بین انگشتان تپلش فشار میداد تا گرم شود گفت: خیلی سخته

حتی حالا هم میخواهم گریه کنم، این بار بخاطر اینکه نبودم

در آن همه "سختی" نبودم 

 

۰ نظر ۰۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۳
at :)