گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

میترسم جوری که قلبم به یک باره تمام خون را به رگ هایم میپاشد و کمی می ایستد و دوباره_سنگین میزند_

اضطراب جانم را به لب رسانده 

دستم به کار و چشمم به خواب نمیرود

کابوس میبینم در بیداری و خواب

اینکه "ما هیچیم... هیچیم و چیزی کم" جدید نیست اما به مرحله جدیدی از نیستی رسیده ام

قلبم ... قلبم ضعیف و سنگین میزند از ترس 

توی خودش مچاله میشود از ترس 

و چشم هایم هر بار که به خود می ایم پر شده اند از ترس

این نه ترس از تاریکی و ارتفاع است 

شبیه ترس نبود مامان است

کف دست و پایم یک باره عرق سرد نمیزند و تپش نمیگیرد قلبم

_همین الان همسایه بالایی اهای خبردار شجریان پسر را گذاشته، کاری به اتفاقاتی که افتاد ندارم، اما انگار این اهنگ برای پاییز به این سوزناکی ساخته شده_

داشتم میگفتم این ترس از ان فلج کننده هاست

بختکی که مینشیند روی سینه ات

نه قلبت میزند 

نه میتوانی بلند گریه کنی

نه محض رضای خدا از ته دل عربده بکشی این سیاهی را

لمس میکندم و من فقط میتوانم چشم هایم را بگردانم دور تا دور این ترس تمام نشدنی 

من از بی خبری

از قطع شدن این رشته نازک و پوسیده امید 

از پرت شدن توی سیاهی میترسم

 

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۱
at :)