گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

 

امشب بعد از کلی تقلا رفتم که کتاب جدیدی بخرم

سیم ورودی تلفن چیده شده_بدون دلیل و احتمالا غیرعمد_ پس اینترنت ندارم

فلت لپ تاپم خراب شده و صفحه اش مدام و هر لحظه تیره میشود پس نمیتوانم فیلم ببینم یا داستان کوچکی که عصر به ذهنم رسید را بنویسم 

پس تصمیم گرفتم سری به شهر کتاب بزنم و کتابی که "پدرام عزیز"  معرفی کرد را بخرم 

شهر کتابی که نزدیک خانه ام است تا قبل از این اصلا شبیه کتابفروشی نبود 

که اگر حتی یک بار سری به شهر کتابی زده باشی متوجه منظورم میشوی 

اما حالا طبقه پایین را پر از قفسه کرده بودند و تا سقف کتاب چیده بودند

غیر صمیمی و غریب بود 

به هرحال ان موقع شب نمیتوانستم بروم امادگاه 

گشتم دنبال "مرگ کسب و کار من است" 

رمان های ترجمه شده و تاریخ معاصر را تقریبا کامل گشتم

که میشد دو ردیف کامل از ان سالن بزرگ و بدترکیب 

پیدایش نکردم 

منتظر پسری شدم که راهنمای کتابفروشی است که البته فکرکنم جدیدا به تیم کتابفروشی ملحق شده 

بی صدا اسم کتاب را لب زدم 

جوری که پیدا بود کامل جای حروف را روی کیبورد حفظ نیست "مرگ" را سرچ کرد و بی صدا "نه" گفت 

"هرگز رهایم نکن" را بردم طبقه بالا و حساب کردم 

و اصلا چه اهمیتی دارد این حجم از دیتیل؟

صفحه 60 را نیمه رها کردم تا بنویسم: شدیدا دلتنگ مامان هستم 

و خب اگر این کتاب را نخوانده ای باید بگویم تا صفحه 60 هنوز هم در داستان سردرگمی و این سردرگمی کمی ترسناک است

به هرحال تو حتما اسمش را شنیده ای، میدانی؟ بخاطر نویسنده اش و این ها

بعد فکر کنم وقتی صفحه 24بودم تصمیم گرفتم لیست برنده های صلح نوبل را بخوانم

یک چیز عجیب اتفاق افتاد، ان تپش قلبی که درمورد به میم گفته بودم دیگر اتفاق نمی افتد، اتفاق افتاد

دقیقا وقتی داشتم اسم برنده و علتش را میخواندم 

بدون اینکه دقیقا بدانم شخصی که اسمش را میخوانم چه کسی است

خیلی عجیب نیست؟ 

یعنی خب بالاخره چند نفر در اغاز کتابی که با پول پس اندازشان خریده اند تصمیم میگیرند لیست برندگان صلح نوبل را سرچ کنند و بعد با خواندنش تپش قلب بگیرند؟_نه بخاطر دویدن یا مصرف بیشتر از یک فنجان نوشیدنی کافئین دار_

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۸
at :)

همین الان که داشتم مکالمات بین زاگرو و مورسو رو درمورد حقیقت خوشبختی میخوندم_ شخصیت های کتاب مرگ خوش از کامو که ساج همراه یک کتاب دیگر از گلی ترقی برای تولدم خریده_

تو ذهنم یه تصویر جون گرفت 

منم که اورکت سبزمو پوشیدم و از در داوید اومدم بیرون 

بارون زمین رو تر کرده و همینجور نم نم میزنه

هندزفریمو میذارم توی گوشمو و راه می افتم سمت مارنان 

یکی دیگه هم کنارمه که نمیدونم کیه 

کنارم راه میاد بدون اینکه چیزی بگه

میرسیم به پارک کنار پل

صورتم رو به اسمونه

دونه های بارون اونقدر بزرگن که شبیه سیلی های کوچیک پشت سرهم به صورتم میخورن


وسط داستان، بدون هیچ ارتباط خاصی

صورتم سرد شده از بارونی که تو ذهنم دم مارنان داره میباره

بوی عطر کسی که کنارمه شاممو پر کرده 

و به قول چارلی "حس میکنم توی بی نهایتم"

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۶
at :)

چون پول نداشتم کتاب جدیدی بخرم دارم کتاب های قبلیمو دوباره میخونم

اول کیمیاگر رو برداشتم 

اما مقدمش رو هم تمام نکردم و برگردوندمش توی کتابخونه سفیدمون

بعد "دختری که میشناختم" رو برداشتم 

یک بار من و ندا و صاد سر یه جمله ای که به این کتاب منسوب شده بود و کل نت رو گرفته بود کلی بحث کردیم 

اون شب روزنامه وار اما دوباره کل کتابو خوندم

شب جالبی بود

یه سری داستان کوتاه که احتمالا محشرترین و غمگین ترین داستانش _البته_ همین باشه

توی اتوبوس وسطای داستان "الین" بودم که حس کردم دیگه دلم نمیخواد ادامه اش بدم 

پس بستمش و گذاشتمش توی کوله ام و به اهنگا گوش دادم

مطمئن نیستم اما احتمالا گوش دادم 

بعد 

منظورم وقتیه که رسیدم خونه، شروع کردم به دیدن فیلمی که از روی "مزایای منزوی بودن" ساخته شده 

کمتر از نصفشو دیدم

میخوام بگم شاید اگه چند دقیقه دیگه میدیدم میتونستم بگم نصفشو دیدم اما الان نه 

درست تا اونجایی دیدم که چارلی شمع های کیک تولدشو فوت کرد

بعد صفحه رو بستم

حس کردم الانه که اشکم دربیاد 

گاهی اینجوری میشه اخه

من واقعا هنوز هم دلم میخواد تو قصه ها زندگی کنم

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۳
at :)

همین الان در فصل سوم کتابِ "همه جا پای پول در میان است" خواندم که گوردون _شخصیت اصلی داستان_ کتابی خوانده به نام بشر دوستان با شلوارهای کهنه که داستان ان درمورد سرگذشت نجار گرسنه ای است که همه دارایی خود را گرو گذاشته بود اما حاضر نبود "آسپیدسترایش" را از دست بدهد

گوردون در ذهنِ تنهایش به این فکر میکند که "به جای تصویر شیر و تک شاخ باید روی لباس های ارتشیان، تصویر آسپیدسترا باشد، تا وقتی که آسپیدسترا پشت پنجره ها محبوس باشند، هیچ انقلابی در انگلستان اتفاق نمی افتد." 

جملات بالا را عینا از متن کتاب اوردم_برای حفظ امانت داری و اینجور حرف ها_ 

به هرحال، جملات بالا را که خواندم به این فکرکردم که ما_جامعه از هم گسسته، خسته و ناامید امروز ما_ هم اسپیدسترا های مختلفی داریم که ریشه اش در جان ما است و ما بیشتر از خودمان از این گیاهِ جان سخت محافظت میکنیم 

از تمام تمایلات و خواسته های خودمان میزنیم که کوچکترین اسیبی به ان نرسد و در اخر تنها چیزی که میماند دلمردگی و افسردگیِ محضی است که از این محافظت مشقت بار به جا مانده 

و در اخر شاید، شاید بپرسیم واقعا از چه چیزی محافظت میکنیم

و برای چه فرسوده شدیم؟


۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۹
at :)


احتمالا برای همه پیش امده که با شخصیتی در کتاب یا فیلمی همذات پنداری کنند، آن را از خودشان بدانند، از خوشیش بخندند یا از ناراحتی اش افسرده شوند

احتمالا که نه حتما، حتی اگر از اخرین بارِ تکرار این حس ناب سال ها گذشته باشد برای من _معمولا_ تکرار این اتفاق انقدر ها با فاصله نیست

شاید دلیلش همین باشد که همیشه ارزو داشتم توی داستان ها زندگی میکردم

حس هدر رفتگی تمام وجودم را پرکرده، زمان زیادی است و هربار داستانی میخوانم یا فیلمی میبینم این حس بیشتر خودش را به رخم میکشد و دقیقا با همین حس سرخوردگی نزدیک به 6 ماه است که درگیر ترکیب و فضای اتش بدون دود شده ام 

خط به خطش ذهنم را درگیر کرده و هزار بار _بلکم بیشتر_ توی ذهنم به نویسنده اش از ته دل افرین گفته ام 

ولی فقط دوبار _تا اینجای کار_احساساتم را طوری برانگیخت که بغض داستان و ستم دیدگی ها درون چشمم بشکند 

اولین بار کتاب سوم زمانی که آت میش را از پشت سر زدند 

و دومین بار کتاب پنجم زمان اعدامِ یاشا

وهیچوقت هم نفهمیدم این چه ضعف بی دلیلی است که من به اسیب دیدگی و مرگ پسران جوان و کم سن وسال دارم 

طوری این داستان ها و البته واقعیات مرا به هم میریزد که انگار برادرم از دست رفته

در این حد نزدیک، در این حد قابل لمس 

و هربار از اینکه نمیتوانم حتی برای یک قدم نزدیک شدن به انچه که صلح جهانی و خوبی مطلق گفته میشود کاری بکنم عمیقا از خودم ناامید میشوم

میدانی چه میگویم نه؟ حسی است سراسر سرخوردگی و اتلاف وقت و انرژی و سرمایه 

چقدر حال بهم زن و اشک اور است این "به هیچ دردی نخوردن"!

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۱
at :)
انگار رهسپار بخواند:
کوه ها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوه ها دارن گل گل گل افتابو میکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۶
at :)