تو مغزم کلمه ها جون میگیرن و بعد انگار که یکی به زور سرشونو هل بده زیر آب اول نامفهوم میشن بعدم گم و گور
اگه ازم بپرسی اونایی جون میگیرن و جون میدن پس مغزم چیا هستن اصلا نمیدونم
میان و میرن و انگار دست من نیستن
انگار چیه؟ اصلا دست من نیستن، انگار که مغزم مستعمره کسی باشه
میاد و میتازونه
تو این بی مهابا تاختنش میزنه میشکنه، میکشه و خونین و مالین ولت میکنه روی زمین برای خودت جون بدی
گفتم جون دادن، ساج امروز میگفت اگه میخوای اینجوری باشی هرروز باید عزاداری کنی برای ادمایی که هرگوشه دنیا بی هیچ گناهی دارن کشته میشن
گفت دنیا همینه
گفت اگه میتونی حتی یه قدم دنیا رو به صلح نزدیک تر کن اما عزادار نباش
گفت فرقی نداره هموطن یا غیر هموطن ادمی که بی گناه کشته میشه بقیه ناراحت میشن
گفت یه هفته دیگه خواهی نخواهی همه چیز فراموش میشه و ما هیچجوره نمیتونیم جلوی این فراموشی رو بگیریم
گفت بغض نکن
داشتم به این فکر میکردم که چقدر لمس وبی جونم از این همه اتفاقات بد، از این همه بی ارزش بودن جون ادما، از اینکه کاری از دستم برنمیاد