گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با موضوع «آدم ها» ثبت شده است

با بچه ها درمورد موضوع همیشگی رفتن یا ماندن صحبت میکردیم 

انها میگفتند که رفتن "فرار" است و ذاتا اگر بخواهی فرار هم بکنی باید اینجا چیزی داشته باشی تا رفتنت به نتیجه برانیسد

و اصلا چرا رفتن؟ 

چرا نماندن؟

رض میگفت نمیتوانی از اصل خودت دور باشی و شاد باشی 

گفتم جایی شادم که ارزوهایم به حقیقت بپیوندند و واقعا مهم نیست کجا 

میم میگفت تو فقط غر میزنی وگرنه همه ما در این شرایط و این روزگار زندگی میکنیم 

پدرام از راه رسید و میم پرسید که واقعا رفتن موجب موفقیت میشود؟

توضیحات به طور خلاصه اینطور بود که تا جایی که میشود باید بمانی اما "مهاجرت" هم در موارد زیادی جواب است

نظرش یک چیزی بین تمام نظرات ما بود

و گفت نباید زیاد عاقل بود، عقل دست و پای ادم را میبندد 

و گفت نباید زیاد با احساسات پیش رفت، احساس انسان را مثل یک عروسک خمیری مدام تغییر میدهد

گفت که باید با قلبت تصمیم بگیری

اینطور هم مصمم پیش میروی هم سختی ها قابل تحمل میشود هم به نتیجه میرسی 

خب تو پدرام را نمیشناسی

با حرف زدنش مسخت میکند 

تقریبا هیچ کس توی دانشکده کوچکمان پیدا نمیشود که طرفدارش نباشد

من با اینکه باز هم موافق خیلی حرف ها نبودم اما دلیل قانع کننده مخالفی هم نداشتم

کلا در برابر همچین ادم هایی ضعف منطق دارم

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۵۷
at :)

کلاس صبح را نرفتم

و تا کلاس بعد از ظهر جز غلت زدن و مجازی را رفرش کردن کاری انجام ندادم

شب توی تراس کوچکمان ماه را نگاه کردم و خارجی بمرانی را چند بار گوش دادم و هربار بلند گفتم : تو بذار وقتی پاییز شد برو 

و ساج امد و برایش سوپ عدس گذاشتم

سرما خورده و بخاطر تمام شدن بیمه اش نمیتواند دکتر برود

این هم از جذابیت های زندگی مستقل است 

به طب سنتی هم اعتقاد ندارد و تمام تلاش هایم برای بهتر شدن حالش به همان سوپ بی مزه ختم میشود

گفت نیلوفر اتاق شماره 3 میخواهد بیاید پیش مان

روی کانتر نشستیم و انار خوردیم 

بهش گفتم چقدر ناامیدی مرا درخورد گرفته و ان کورسوی کم و کوچک را پیدا نمیکنم گفتم اشتباه امده ام راه را 

گفتم این مصرف کننده صرف بودن در جامعه برایم شرم اور است 

و ان اهنگ ابی که چند سال پیش خیلی دوستش داشتم و امروز بالاخره پیدایش کردم را برایش گذاشتم 

نیلوفر امد و کلی حرف زد 

حوصله ام سر رفته بود واقعا

داستان های تکراری دختر های به بلوغ عقلی نرسیده و نتایج مشابه و احساس بی حد و حصر خیانت و این ها

بعد هر دو هم فکربودیم که چقدر نمیتوانیم یک سری چیزها را درک کنیم 

باز هم روی کانتر نشسته بودیم و این بار سوپ میخوردیم

شبیه خانواده هایی هستیم که نقش کلیدی و حلال مشکلات را دارند و هیچکس نیست که موقع گرفتاری به خودشان کمک کند

به تمام روزهایی که بود و بودم و تمام اتفاقات کوچک و بزرگ سختی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم 

و دل تنگی چند سال بعدم را از اینکه دیگر روی کانتر خانه کوچک و بدریخت اما دوست داشتنیمان نمینشینیم و انار دان نمیکنیم و حرف نمیزنیم از همه کس و همه جا دیدم

کنارم خوابیده و با گوشیش ور میرود و نامجو بیخ گوشم از حافظ میخواند که عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر اید 


۰ نظر ۲۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۷
at :)

انسان عجب موجود غریبیست 

میخواهد و نمیخواهد

نمیخواهد و میخواهد 

میرود و نمیرود 

نمیرود و میرود

میگوید و نمیگوید

نمیگوید و میگوید

میشنود و نمیشنود

نمیشنود و میشنود

و این ها هیچ کدام ترتیب خاصی ندارد

معادله و الگوریتمی ندارد

منطقی ندارد

ادم عجیب ترین خلقت باری تعالی است 

ادم ها عاشق میشوند 

بعد میخواهند آن "معشوق" به انحصار کاملشان در بیاید

بعد نمیشود که نمیشود

بعد میشود "گور پدر عشق و عاشقی"

بعد میشود دنیای "انتقام گیرنده ها" و "قربانی های انتقام" 

برای روزنامه نگاران بخش حوادث اما نان و اب حسابی دارد

بعد میشود این چیزی که الان هست

سخت تر از ربات ها و سیستم های صفر و یک

سخت تر از هر دلِ تنگی که دیگر عاشق نمیشود 

بعد دیگر میخواهد و نمیخواهد

میرود و نمیرود 

میگوید و نمیگوید

.

.

.


۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۷
at :)

معمولا چیزهای ساده و دم دستی باعث میشوند یادت بیفتم

حتما میدانی که این مسئله_این دردِ مزمنِ به یاد اوردن_ تا چه حد میتواند پیر درآر باشد

یعنی میدانی؟ 

میخواهم بگویم که ادم اگر بداند چه چیزی او را یاد چه کسی میداند کاملا عاقلانه از ان چیز دوری میکند 

اما اینکه یک چیز پیش پا افتاده باعث شود برگردی و ببینی پرت شده ای به 10، 12 سال پیش واقعا قابل جلوگیری نیست 

مثلا همین تخم مرغ رنگی هایی که هیچوقت فلسفه وجودیشان را نفهمیدم

یادت هست؟ به تعداد دایی زاده هایم اب پز میکردی و بعد به من میگفتی گواش هایم را بیاورم؟

خیلی ساده با انگشت چند لکه رنگی میگذاشتی و بعد که هرکدامشان می امدند عیددیدنی همراه با اسکناس کم ارزش اما تا نخورده یِ عیدی یک تخم مرغ رنگی اب پز هم بهشان میدادی؟

این یکی را این بار که امدم دیدنت یادم امد

مطمئنم هیچوقت فکرش را هم نمیکردی من اینقدر حافظه ام خوب باشد که حتی رنگ پیراهن هایت را هم بعد از این همه وقت به یاد داشته باشم

دنیا همیشه بازی های عجیبی با روح و روان ما میکند 

فقط همین را بگویم که من هنوز هم همان قدر مزخرف و غیرقابل تحملم و تنها فرقم با عفریته کودکی هایم این است که تلاش های نافرجام و مذبوحانه ای در جهت معکوس برداشته ام که البته بی نتیجه مانده اند 


۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۱
at :)

اخرین حرف های امسالم را_96ِ سراسر گریه، زاری، التماس به درگاه نیروی مطلق و گاها شادی و منفجر کردن بمب شادی و از این دست_ به نکوهش عجوزه پیر اما تر و تمیز، اغفال گر، نحس و مظلوم نما ،بهار، اختصاص میدهم 

شماجای "حرف" بخوان "غُر"

جانم برای تو "جان دل ترین" بگوید که بهار همچنان زودتر از موعد میرسد 

و زمستان را زیرپا له میکند_بی رحمانه_ 

خیابان محل زندگیم از نیمه به بعد بوی ماهی گلی های مانده در ظرف سفالی_تورا به خدا کدام احمقی ماهی گلی را می اندازد توی ظرف سفال؟برای اینکه زودتر از زودتر بمیرد؟_ و شب بو میدهد و من از نیمه راه میخواهم برگردم و به خانه نرسم با این همه غم و افسردگی 

یک بیماری عجیب، که فقط از پس عفریته ای چون بهار برمی اید، گرفته ام انقدر سرفه کرده ام که تمام عضلاتم گرفته و هیچ جوره التیام پیدا نمیکند

بهار دقیقا همان است که به یگانه گفتم، همان موقع که اولین شاخه شکوفه داده سوکیاس را دیدم که بخاطر مسائل اخلاقی از بازگو کردنش معذورم 

و بدترینش یک چیزی است که نمیشود گفت

میدانی؟

میدانم  بعدها که شماره شصت و چهار را بخوانم به خودم میگویم تو باز احمق بودی و باز احمق بودی و باز احمق بودی و کاش کمی بزرگ شوی

بلکم کمتر به خودت به دوستانت و به اطرافیانت اسیب بزنی 


از این همه بدل جمله و جمله معترضه که بگذریم، چرا زندگی این مرحله فاکداپ و سراسر ناخوشی را رد نمیکند؟ چرا به همین اندک نفراتِ زندگیِ تُنُک و خالیم رحم نمیکند؟ 


۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۲
at :)

گفتم اگه دقت کنی دوره اعتراضات مدام داره کوتاه تر میشه و در نهایت به اونجایی میرسه که دیگه نمیشه کاریش کرد

شانس بیاریم زودتر بکنیم از اینجا

گفت به نظرم اگه بریم توی اعتراضات و کشته بشیم بهتره تا اینکه خودمونو به یه ساحل امن برسونیم و از مهلکه نجات بدیم

گفتم مشکل ما اون چیزی نیست که حاکمه، مردممون خوب نیستن و بهم رحم نمیکنن

من نمیخوام بخاطر ادم هایی بمیرم که تمام باورها و اعتقاداتمو زیر پاشون له کردن و به سخره گرفتن 

ادمایی که تمام ارزش هارو ندید گرفتن، فقط و فقط و فقط به خودشون فکر کردن و بچه هاشونو یه مشت گرگ اماده حمله بار اوردن و جامعمون هرروز بیشتر از دیروز به جنگل شبیه کردن

گفتم دغدغه هایی که بخاطر رشته تحصیلیم برام به وجود اومده همونقدر که برام مهمه همونقدر هم مسخره اس وقتی ادم هایی هستن که سقف بالای سرشون نیست، درد نان دارن، شناسنامه ندارن و هزار و یک درد بی درمان دیگه

گفتم اعتمادی بین مردم عادی نیست، فقط سروصدای محضن، میرن که بگن ما اونجا بودیم برای پزهای حال بهم زن یا تخلیه انرژیشون

عصبانی بودم 

خیلی زیاد 

بیشتر از هرروز دیگه ای 

و ادم وقتی عصبانی نباید حرف بزنه، حتی اگه درست باشه

میشه نرم تر گفت 

میشه امید رو نکشت 

من اما دیر به خودم اومدم 

وقتی چشم هاشو دیدم 

 و نگاهشو 


۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۸
at :)
اولین بار اصطلاح "ویترین" را از همکار محترم نسبت به یک جامعه شنیدم
احتمالا درمورد ویژگی های یزدی ها حرف میزد
این روزهای تمام نشدنی تعطیلات میان ترم باعث میشود خیلی فکرکنم، خیلی حرف بزنم_باخودم و درذهنم،بدون صدا_، خیلی نتیجه بگیرم و در عین حال خیلی از نتیجه گیری هایم خط خطی شوند 
یک شنبه ای که کلاسم برگزار نشد به یگانه گفتم هرهفته تصمیم میگیرم تنفر بی دلیلی در وجودم نگه ندارم و خب البته که، هربار شکست میخورم وگرنه آن "هر" به نحو مطلوبی حذف میشد
گاهی این نفرت بخاطر شخص ادم هاست و گاهی بخاطر شخصیتشان و خب آن قسمت اول مرا به شدت از خودم ناامید میکند،_یک جور تبعیض روا داشتن نسبت به ادم ها فقط بخاطر اینکه انطور که من میپسندم نیستند_ ادمی که حرف های خودش را نقض کند یک عوضی به تمام معناست و من دراین مورد عوضی هستم
این را مامان هم یکجور سربسته ای حالیم کرد: وقتی میگویی "س" مدلش اینطور است و میتوانی به تفکرش_هرچند که برایت قابل فهم نیست_ احترام بگذاری باید به ان دوست انتقالیت هم احترام بگذاری، این دو درعمل هیچ فرقی باهم ندارند. این هارا مامان گفت
حرف هایش را قبول دارم اما نمیدانم چرا هربار از دستم در میرود
اما نفرتی که درمورد شخصیت ادم هاست، هربار و هربار که عمیقا به آن فکرمیکنم تا از شرش خلاص شوم بیشتر درگیر میشوم و بیشتر بدم می آید، از ان نوع تابلو که عمرا بشود مخفیش کرد
میدانی چه شد که این همه دری وری درمورد خودم و جز لاینفک شخصیتم نوشتم؟
رفرش اینستاگرام و یک عکس سه نفره در امادگاه و یک کپشن احمقانه درمورد دوستی و ماندگاری و از این دست
یک رفاقت کاملا ویترینی که به قول ساج فقط به درد همین پستای اینستاگرامی میخورد
و صفحه اش را بالا پایین کردم تا رسیدم به شب تولدش و پستی که نیست_شاید من فکرمیکردم بوده و حالا نیست_
یک ان تهوع عجیبی حس کردم 
و اینکه این بار این ادم ها انقدر ضعیف نیستند که به این راحتی ولشان کند
یکجور جبر شاید باعثش باشد
جبر یا ترس، ترس از تنهایی، جبر وارد شدن به یک جامعه بزرگ تر
هرچه که هست و من نمیدانم چیست باعث میشود وقتی اینجور کپشن هارا میخوانم و ادم های درون عکس هارا میشناسم افسرده شوم، واقعیت این است که از این همه "تصویر" دیدن اشباع شده ام 
از این همه رفاقت های پرحرارت درون عکس ها و نوشته ها و بعد ان سردی استخوان سوزی که واقعا وجود دارد
همچین چیزی _منظور این ویترین قشنگ و پراز رنگ است که پشتش یک خالی بزرگ پنهان شده_ اینقدر نزدیک و قابل لمس ترسناک است

۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰
at :)

ما فکر میکردیم میشود

میشود حتی یک قدم به خوبی نزدیک شد

حتی یک اپسیلون به ان اتوپیای جذاب

و میدانی؟

ما فقط فکرمیکردیم

حالا من مانده ام و تو و دنیا

دنیایی که هنوز سر هیچ درش هزاران نفر کشته میشوند

و کمبود "اب" برایش یک شوخی بی نمک است

دنیایی که در ان هنوز دختران زیر 15سال به عقد پیرمردان 90 ساله در می ایند

که به دست بچه های 10ساله تفنگ میدهند

که نفرت مثل یک غده ریشه دوانده در رگ و خون ادم هایش بدون یک دلیل منطقی و قابل فهم 

من وتو هیچیم در این دنیا

ما را میجود، قورت میدهد و هضم میکند

هیچ چیز از ما نمی ماند که بخواهد شهادت بدهد روزی روزگاری میخواستیم برسیم به اتوپیایی که حتی بعد از مرگ هم رسیدن به ان خیال بود 

۰ نظر ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۸
at :)
به یگانه گفتم
چون من واقعا متنفرم که مدام بخواهم بگویم منظوری نداشتم 
یا منظورم این نبود
اینکه هی بخواهم درمورد خودم به ادم ها توضیح بدهم افسرده ام میکند
گفتم درست است که مشکل از من است که نمیتوانم درست حرف بزنم و تقریبا همه حرف هایم را اشتباه میفهمند اما این از افسرده کننده بودن کلیت موضوع کم نخواهد کرد
۰ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۵
at :)
مغزم حامله است
اینقدر که به باورهام تجاوز شده 
۰ نظر ۱۳ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۱
at :)