امروز اسمون خیلی قشنگ بود
مثل هر روز دیگه ای
منتها چیزی که جذاب ترش میکرد نوری بود که ابرا تیکه تیکه اش کرده بودن و یه تیکه اش شده بود صد تا تیکه
بعد اونوقت از اینور که نگاه میکردی یه ابر میدیدی که پیامبر شده و اینا
به هرحال گوشیمو در اوردم و سعی کردم یه عکسی بگیرم که سیم برق و ساختمونای دو طرف کوچه نیفتن تو کادرم
سوگند تو گوشم جیغ جیغ میکرد
یه پیرمردی با دوچرخه از کنارم رد شد و گفت از ابرا عکس میگرفتی
جوابشو با سر دادم
لبخند که زد منم زدم
خیلی روی خودم کار کردم سر همچین چیزی
_هفته پیش که رفته بودیم متن یکی از دوستام بهم گفت توخیلی روابط اجتماعیت خوبه، ببین اون دیگه چقدر داغون تر از منه_
بهم گفت بیا از این "زاویه" بگیر که نور پشت ابرا باشه و اینا
دوباره لبخند زد و منم رفتم کنارش تا از اون "زاویه"ای که گفته بود عکس بگیرم
بعد رفت
بعد حس کردم چقدر گاهی، غریبه ها میتونن خوب باشن
پ.ن در واقع کلی بهش فکرکردم و کلمه هاشو چیدم ولی الان که خواستم بنویسمش هیچی یادم نیست جز اینکه به خودم گفتم اینو تو پی نوشت میگم
میبینی؟ خیلی گیج شدم و نمیدونم چرا
دلم تنگ میشه همیشه برای حرف زدن با همکار محترم
برای دغدغه هایی که نیازی به توضیح نداشت
همیشه دلم تنگ میشه براش
برای همین گاهی وا میدم
میدونم اونی که باید سفت و سخت باشه و نذاره اسیب ببینیم منم
اما من
الان
نیاز دارم یکی باشه که حرفمو بفهمه
که حرفشو بفهمم
که هی نخوام توضیح معترضه بدم
برای همین جای اینکه یه خط بنویسم که هیچجوره دوباره نتونه درمورد اون موضوع شروع کنه
یه خط نوشتم که ادامه بده و ادامه بدم
و به خودم و این همه دلتنگی لعنت بفرستم
و مدام به خودم بگم تو مقابل هر کلمه ای که میفرستی مسئولی
و زهر کنم به خودم شیرینی این مکالمه های کوچیک و معمولی رو
تو بودی چیکار میکردی؟
من دارم له میشم وسط این همه تناقض
با اختلاف متناقض ترین و پیر درار ترین پدیده، بارونه
میزنه
میشوره فکراتو
میبره خستگیاتو
دستتو میگیره و پرتت میکنه به عدم، به نیستی
وسط گذشته که هرچی بکنی ازش
دل نمیبره ازت انگار
میمونه و میسوزونه و این تویی که بازم موندی تو نموندنی ترین روزها
امشب مامان روی پاهایم خوابیده بود
و من برایش از قصه النی و مارال میگفتم
و توی ذهنم بود که چقدر ساج و صاد _هردو_ در یک روز حرف هایی شبیه یاشا زده بودند
گفت ما که اینقدر "امید" داشتیم این شدیم
شما با این همه "نا امیدی" چی میشید؟
و اه کشید
شاید بدانی اما بگذار بازهم بگویم که واقعا از خودم متنفر میشوم وقتی میگویم و میگویم و میگویم و وسط بغض هایم باز هم میگویم و مامان اه میکشد
میخواهم خودم را با سرمه خفه کنم
و ساکت شوم
این روز ها واقعا کسی نیست برایش بگویم چه در ذهنم میگذرد
این خیلی درد اور است
یعنی میخواهم بگویم واقعا لازم است در این بی نهایت ازار دهنده بهاری
کسی باشد که دغدغه شبیه به تو داشته باشد
و بفهمد دردت را
و حوصله اش سر نرود
و با چشم های گشاد و بی حالت نگاهت نکند
این دهنی جریده را الان خیلی اتفاقی دارم گوش میدهم
تو هم گوش بده
و ببخش اگر حالت را گرفت