گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

خسته کننده تر از بهار، این روزایی که منتظری تا یه نحسی نا تمام بیاد و بگذره و بره



چرا هرچی میگذره تمام نمیشه؟


پ.ن:
همین الان برحسب اتفاق صفحه یک دختر بیست و اندی ساله را دیدم_این گروه اسمی را خودش نوشته بود_ آخرین مطلبش که چندثانیه قبل منتشر کرده بود یک درد دل جگرسوز و چند خطی و وا رفته و خسته بود برای معشوقی که احتمالا کمی سر و گوشش میجنبد  _که آن ور صفحه برای من، تویی و برای او،من_ 

من که معشوقه نداشتم تا برایش بنویسم یا درمورد زیر ابی رفتن های احتمالی اش غر بزنم و ناله کنم اما خیلی روزها و خیلی شب ها شده که بغضم را کلمه کنم و کلمه هارا پشت هم بچینم توی همچین صفحه ای 
میدانی چه میگویم؟
میخواهم بگویم همه ما یک جوریم _یکجور عجیب و غریب و نامفهوم_ منتها این یکجور بودن مدل  های متفاوتی دارد
مهم این بغضِ کلمه شده است


۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۹
at :)
چند روز پیش توی اتوبوس خط 34 بودم و وقتی داشتم به ادما از سر بیکاری و خوشگلی اسمونِ پشت سرشون نگاه میکردم به این فکر میکردم همیشه این خطر وجود داره که تو این خط کلی ادم اشنا ببینم
و امروز فکر کنم این اتفاق افتاد
مجبور شدم برگردم چون کیف پولم، ضد افتابم و از همه مهمتر کادویی که از طرف مجتبی برای ندا خریده بودم رو جا گذاشتم 
صندلی بغلی یه دختر چادری خالی شد و زیر لب گفت شما اول برید
عاشق اینم که تو اتوبوس و تاکسی ادمایی کنارم باشن که از کنار پنجره نشستن متنفر باشن، صاد و ساج هردو اینطور هستن، 
داشتم کتابی که بعد از چند ماه بالاخره خریدمش رو میخوندم 
صدای اهنگ توگوشم خیلی بلند بود
فقط چون حس کردم یه چیزی داره میگه سرمو اوردم بالا، شاید حتی یک ثانیه هم نشد، ولی حس کردم حتما یکی از همکلاسی های سوم و چهارم دبیرستانمه
میخواستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم_گفتم که چقدر دارم روی این قضیه کار میکنم،نه؟_ ولی هرچی فکرکردم اسمشو یادم نیومد
فکرکنم حافظه ام خیلی جدی دچار مشکل شده وگرنه چرا باید اسمشو یادم بره اونم وقتی کلی از مسائل جزیی که مربوط به خیلی قبل تره رو هنوز یادمه؟
به هرحال کل تایمی که کنارم بود ازپنجره بیرون رو نگاه کردم و سعی کردم اسمشو به خاطر بیارم که نشد
فقط یادمه که دوست مینا بود وحالا که فکر میکنم شاید، شاید اسمش یه چیزی تو مایه های "نرجس" بود_احتمالا_ 
این گذشته چیه که هیچ جوره دست از سر ادم برنمیداره؟
چیه که باعث میشه به بی ربط ترین ادم های زندگیت فکر کنی؟

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
at :)

امروز اسمون خیلی قشنگ بود

مثل هر روز دیگه ای 

منتها چیزی که جذاب ترش میکرد نوری بود که ابرا تیکه تیکه اش کرده بودن و یه تیکه اش شده بود صد تا تیکه

بعد اونوقت از اینور که نگاه میکردی یه ابر میدیدی که پیامبر شده و اینا

به هرحال گوشیمو در اوردم و سعی کردم یه عکسی بگیرم که سیم برق و ساختمونای دو طرف کوچه نیفتن تو کادرم 

سوگند تو گوشم جیغ جیغ میکرد

یه پیرمردی با دوچرخه از کنارم رد شد و گفت از ابرا عکس میگرفتی

جوابشو با سر دادم

لبخند که زد منم زدم

خیلی روی خودم کار کردم سر همچین چیزی

 _هفته پیش که رفته بودیم متن یکی از دوستام بهم گفت توخیلی روابط اجتماعیت خوبه، ببین اون دیگه چقدر داغون تر از منه_ 

بهم گفت بیا از این "زاویه" بگیر که نور پشت ابرا باشه و اینا

دوباره لبخند زد و منم رفتم کنارش تا از اون "زاویه"ای که گفته بود عکس بگیرم 

بعد رفت

بعد حس کردم چقدر گاهی، غریبه ها میتونن خوب باشن


پ.ن در واقع کلی بهش فکرکردم و کلمه هاشو چیدم ولی الان که خواستم بنویسمش هیچی یادم نیست جز اینکه به خودم گفتم اینو تو پی نوشت میگم

میبینی؟ خیلی گیج شدم و نمیدونم چرا



۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۶
at :)

دلم تنگ میشه همیشه برای حرف زدن با همکار محترم

برای دغدغه هایی که نیازی به توضیح نداشت

همیشه دلم تنگ میشه براش

برای همین گاهی وا میدم 

میدونم اونی که باید سفت و سخت باشه و نذاره اسیب ببینیم منم

اما من 

الان

نیاز دارم یکی باشه که حرفمو بفهمه 

که حرفشو بفهمم

که هی نخوام توضیح معترضه بدم

برای همین جای اینکه یه خط بنویسم که هیچجوره دوباره نتونه درمورد اون موضوع شروع کنه 

یه خط نوشتم که ادامه بده و ادامه بدم

و به خودم و این همه دلتنگی لعنت بفرستم 

و مدام به خودم بگم تو مقابل هر کلمه ای که میفرستی مسئولی 

و زهر کنم به خودم شیرینی این مکالمه های کوچیک و معمولی رو 

تو بودی چیکار میکردی؟

من دارم له میشم وسط این همه تناقض 

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۸
at :)

با اختلاف متناقض ترین و پیر درار ترین پدیده، بارونه 

میزنه

میشوره فکراتو

میبره خستگیاتو

دستتو میگیره و پرتت میکنه به عدم، به نیستی

وسط گذشته که هرچی بکنی ازش

دل نمیبره ازت انگار

میمونه و میسوزونه و این تویی که بازم موندی تو نموندنی ترین روزها


۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۰
at :)

امشب مامان روی پاهایم خوابیده بود 

و من برایش از قصه النی و مارال میگفتم 

و توی ذهنم بود که چقدر ساج و صاد _هردو_ در یک روز حرف هایی شبیه یاشا زده بودند

گفت ما که اینقدر "امید" داشتیم این شدیم

شما با این همه "نا امیدی" چی میشید؟


و اه کشید

شاید بدانی اما بگذار بازهم بگویم که واقعا از خودم متنفر میشوم وقتی میگویم و میگویم و میگویم و وسط بغض هایم باز هم میگویم و مامان اه میکشد

میخواهم خودم را با سرمه خفه کنم

و ساکت شوم 

این روز ها واقعا کسی نیست برایش بگویم چه در ذهنم میگذرد 

این خیلی درد اور است

یعنی میخواهم بگویم واقعا لازم است در این بی نهایت ازار دهنده بهاری 

کسی باشد که دغدغه شبیه به تو داشته باشد 

و بفهمد دردت را

و حوصله اش سر نرود 

و با چشم های گشاد و بی حالت نگاهت نکند





این دهنی جریده را الان خیلی اتفاقی دارم گوش میدهم

تو هم گوش بده 

و ببخش اگر حالت را گرفت

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۳
at :)