گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

هفتاد و هشت

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ب.ظ
چند روز پیش توی اتوبوس خط 34 بودم و وقتی داشتم به ادما از سر بیکاری و خوشگلی اسمونِ پشت سرشون نگاه میکردم به این فکر میکردم همیشه این خطر وجود داره که تو این خط کلی ادم اشنا ببینم
و امروز فکر کنم این اتفاق افتاد
مجبور شدم برگردم چون کیف پولم، ضد افتابم و از همه مهمتر کادویی که از طرف مجتبی برای ندا خریده بودم رو جا گذاشتم 
صندلی بغلی یه دختر چادری خالی شد و زیر لب گفت شما اول برید
عاشق اینم که تو اتوبوس و تاکسی ادمایی کنارم باشن که از کنار پنجره نشستن متنفر باشن، صاد و ساج هردو اینطور هستن، 
داشتم کتابی که بعد از چند ماه بالاخره خریدمش رو میخوندم 
صدای اهنگ توگوشم خیلی بلند بود
فقط چون حس کردم یه چیزی داره میگه سرمو اوردم بالا، شاید حتی یک ثانیه هم نشد، ولی حس کردم حتما یکی از همکلاسی های سوم و چهارم دبیرستانمه
میخواستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم_گفتم که چقدر دارم روی این قضیه کار میکنم،نه؟_ ولی هرچی فکرکردم اسمشو یادم نیومد
فکرکنم حافظه ام خیلی جدی دچار مشکل شده وگرنه چرا باید اسمشو یادم بره اونم وقتی کلی از مسائل جزیی که مربوط به خیلی قبل تره رو هنوز یادمه؟
به هرحال کل تایمی که کنارم بود ازپنجره بیرون رو نگاه کردم و سعی کردم اسمشو به خاطر بیارم که نشد
فقط یادمه که دوست مینا بود وحالا که فکر میکنم شاید، شاید اسمش یه چیزی تو مایه های "نرجس" بود_احتمالا_ 
این گذشته چیه که هیچ جوره دست از سر ادم برنمیداره؟
چیه که باعث میشه به بی ربط ترین ادم های زندگیت فکر کنی؟

۹۷/۰۲/۲۹
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی