گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اخرین حرف های امسالم را_96ِ سراسر گریه، زاری، التماس به درگاه نیروی مطلق و گاها شادی و منفجر کردن بمب شادی و از این دست_ به نکوهش عجوزه پیر اما تر و تمیز، اغفال گر، نحس و مظلوم نما ،بهار، اختصاص میدهم 

شماجای "حرف" بخوان "غُر"

جانم برای تو "جان دل ترین" بگوید که بهار همچنان زودتر از موعد میرسد 

و زمستان را زیرپا له میکند_بی رحمانه_ 

خیابان محل زندگیم از نیمه به بعد بوی ماهی گلی های مانده در ظرف سفالی_تورا به خدا کدام احمقی ماهی گلی را می اندازد توی ظرف سفال؟برای اینکه زودتر از زودتر بمیرد؟_ و شب بو میدهد و من از نیمه راه میخواهم برگردم و به خانه نرسم با این همه غم و افسردگی 

یک بیماری عجیب، که فقط از پس عفریته ای چون بهار برمی اید، گرفته ام انقدر سرفه کرده ام که تمام عضلاتم گرفته و هیچ جوره التیام پیدا نمیکند

بهار دقیقا همان است که به یگانه گفتم، همان موقع که اولین شاخه شکوفه داده سوکیاس را دیدم که بخاطر مسائل اخلاقی از بازگو کردنش معذورم 

و بدترینش یک چیزی است که نمیشود گفت

میدانی؟

میدانم  بعدها که شماره شصت و چهار را بخوانم به خودم میگویم تو باز احمق بودی و باز احمق بودی و باز احمق بودی و کاش کمی بزرگ شوی

بلکم کمتر به خودت به دوستانت و به اطرافیانت اسیب بزنی 


از این همه بدل جمله و جمله معترضه که بگذریم، چرا زندگی این مرحله فاکداپ و سراسر ناخوشی را رد نمیکند؟ چرا به همین اندک نفراتِ زندگیِ تُنُک و خالیم رحم نمیکند؟ 


۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۲
at :)

گفتم اگه دقت کنی دوره اعتراضات مدام داره کوتاه تر میشه و در نهایت به اونجایی میرسه که دیگه نمیشه کاریش کرد

شانس بیاریم زودتر بکنیم از اینجا

گفت به نظرم اگه بریم توی اعتراضات و کشته بشیم بهتره تا اینکه خودمونو به یه ساحل امن برسونیم و از مهلکه نجات بدیم

گفتم مشکل ما اون چیزی نیست که حاکمه، مردممون خوب نیستن و بهم رحم نمیکنن

من نمیخوام بخاطر ادم هایی بمیرم که تمام باورها و اعتقاداتمو زیر پاشون له کردن و به سخره گرفتن 

ادمایی که تمام ارزش هارو ندید گرفتن، فقط و فقط و فقط به خودشون فکر کردن و بچه هاشونو یه مشت گرگ اماده حمله بار اوردن و جامعمون هرروز بیشتر از دیروز به جنگل شبیه کردن

گفتم دغدغه هایی که بخاطر رشته تحصیلیم برام به وجود اومده همونقدر که برام مهمه همونقدر هم مسخره اس وقتی ادم هایی هستن که سقف بالای سرشون نیست، درد نان دارن، شناسنامه ندارن و هزار و یک درد بی درمان دیگه

گفتم اعتمادی بین مردم عادی نیست، فقط سروصدای محضن، میرن که بگن ما اونجا بودیم برای پزهای حال بهم زن یا تخلیه انرژیشون

عصبانی بودم 

خیلی زیاد 

بیشتر از هرروز دیگه ای 

و ادم وقتی عصبانی نباید حرف بزنه، حتی اگه درست باشه

میشه نرم تر گفت 

میشه امید رو نکشت 

من اما دیر به خودم اومدم 

وقتی چشم هاشو دیدم 

 و نگاهشو 


۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۸
at :)

انتظار کشیدن:

نگران بودن و پرمور داشتن و چشم به راه بودن 



۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۵
at :)
به این تکرار احمقانه خودم نگاه میکنم 

کی جز اون میدونه چجوری منو تحت تاثیر قرار بده؟
کی جز اون میدونه چجوری حرف بزنه عصبانیتم یادم بره؟
کی جز اون میدونه چجوری نگاه کنه که دلم بریزه؟

برای کی اینقدر خونده شدم که چشم بسته میتونه ورقم بزنه تا برسه به اونجایی که میخواد؟

ذاتا انسان_ این موجود فراموشکار_ از چه کسی جز خواستنی ترین هاش ضربه میخوره ؟ 
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۴۱
at :)

یکی از افتخاراتم از 7سالگی تا الان این است که کلا کلمات کمی را با املای نادرست نوشته ام

و هم اوا ها را بهتر از هرکس دیگری در کلاس جواب میدادم و همیشه کمک دست معلم بودم توی اینجور قضایا 

برای همین همیشه معلم های ادبیاتم دوستم داشتند برعکس معلم های فیزیکم _مخصوصا اول و دوم راهنمایی_ 

و قطعا که حس متقابلی بود 

به هرحال در صفحه ویکی پدیای "60" امده است که به صورت 2*2*3*5 تجزیه میشود

و مقسوم علیه هایش به ترتیب 1،2،3،5،6،10،12،15،20،30،60 است

رومی ها به صورت LX مینویسندش

که البته نیازی هم به صفحه ویکی پدیا نبود ولی این،یکجورهایی برای من سرگرمی است 

در فرهنگ معین معنی شصت را نوشته: پنجاه به علاوه ده / شش ده تا 

اما در فرهنگ دهخدا یک چیزهای عجیب غریب نوشته که میشود اینطور برداشت کرد که شصت معرب شست است: قلاب ماهیگیری، دام ماهیگیری 


راستی چطور میشود ادم ها بی مقدمه اینطور سرد و خشن و بی تفاوت میشوند؟

عجب مزخرفی شده این دور ناتمام هفته ها و روزها

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۴
at :)
نباید باور داشت 
به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کجا

این "باور" داشتن ادم را  به ناکجاآبادِ "امید" میبرد و دست ها را به انجام کارهایی وا میدارد که اصلا عقل سلیم مبهوت بماند

انرژی که در این بین اتلاف میشود اما رنجش را هزار _بلکم صدهزار برابر_ میکند 
این مدام دویدن و نرسیدن فرسودگی مسافت طی شده را غلو میکند 

به هرحال تمام حرفم این "ارامش" از سر روزمرگی است
و من باور دارم روزمرگی جوری دستِ ذهن را میجود که هر کلمه و اتفاق از سرانگشتان مغز پخش زمین بشوند  
و این اتفاقات هستند که روز را میسازند و خاطره را

من در بی اتفاق ترین و بی خاطره ترین زمستان زندگیم زنده زنده مردگی میکنم
"و همچنان دوره میکنم شب را، روز را، هنوز را..."
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۰
at :)