گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک دفعه به سرم زد ماگ سرامیکی ام را بندازم کف اشپزخانه 

کیف پولم را پاره کنم 

و کوله قهوه ای ام را اتش بزنم

این اخری امروز وقتی داشتم کلاهم را تویش میگذاشتم تا روی میز خلوت شود به ذهنم رسید

بعد حرف شیما یادم امد که گفت از خیلی ادم های قدیمی تر از این یادگاری دارد و هیچ دلیلی نمیبیند که انها را حذف کند حتی اگر ادم های هدیه دهنده حذف شده باشند

تهوع اور است ولی حرفش هنوزهم اثر زیادی روی من دارد

به هرحال هیچ کدام این کار ها را نکردم

حذف، پاک کردن یا خود را به ندیدن و نشنیدن زدن کار ادم های بزدل است _ که بی شک من یکی از بزدل ترین هاهستم_ اما این بار میخواهم همه این چیزهارا جلوی چشمم نگه دارم تا عادت کنم

ادم ها عادت میکنند و فراموش

«عادت» و «فراموش» کردن از بهترین و بدترین چیزهایی هستند که خدا به وجود اورده

_فکرکنم به وجود اورده کلمه اشتباهی باشد ولی چیز دیگری فعلا به ذهنم نمیرسد_

جای تمام فراموش کردن ها و عادت کردن ها و افسردگی بعد از جاماندگی و دق مرگیِ پایان پاییز به این نتیجه رسیدم که چقدر حالم از خودم بهم میخورد از اینکه نمیتوانم کاری بکنم 

و نمیدانم باید چه کار کنم 

ما نوع حرف زدنمان تا الگوی مصرفمان تا دغدغه های جمعی مان همه وهمه به طرز وحشتناکی غلط مصطلح اند و هیچکس این غلط بودن را حس نمیکند

یا میکند و برایش مهم نیست یا میکند و مهم نبودن به نفعش است 



۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۸
at :)

من این خواب رو قبلا دیدم

من این قصه رو قبلا خوندم

من این راه رو قبلا رفتم



۰ نظر ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۳
at :)

از ترس های تمام نشدنیم زیاد گفتم 

زیاد نوشتم

زیاد میشناسمشون 

میگم زیاد بنویسم بلکم یکم عادی بشن 

عادی نمیشن 

عادت نمیکنم 

به از دست دادن و خراب شدن 

به اینکه زندگی کوفتی و لعنتی که تو این جهنم داریم فیلم نیست 

قرار نیست یه ادم بیاد و زندگیتو عوض کنه و تا اخر همه جا باهات بیاد 

بدون اینکه نگران باشی

نگرانم

از وقتی اسپر اونطور بی خداحافظی رفت میگم هرکسی میتونه بدونه خداحافظی بره

از وقتی همکار محترم یه طرفه کلی چیزو عوض کرد و من هیچ کاری نتونستم بکنم میترسم 

میترسم باز سرم بیاد

باز نفهمم 


امروز داشتم فکرمیکردم اون رفاقت پاک و معصومی که با همکار جان داشتیم هیچوقت هیچوقت باهیچ کس تکرار نمیشه

جه تلخ و شیرین عذاب اوری 




۰ نظر ۲۲ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۵
at :)

پشت هرنفرتی یه عشقه؟ 


حالم از عشق بهم میخوره 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۴
at :)

سه روز چهل وسه غروبه رو تجربه کردم که برخلاف تصورات و ترس های همیشگیم اونقدرهام وحشتناک نبود 

ساج رفت رشت و تا اخر هفته دیگه هم نمیاد

الماس با دکتر و یک نفر دیگه رفتن کرمانشاه 

مامان و الماس گفتن تنها نمون و من گفتم باشه اما تنها موندم 

یه تمرین کوچیک برای روزهایی که نمیدونم قراره بیان یا نه 

به مامان گفتم روی البوم طراحی و پلان مدرسه ام کارمیکنم و برای همین تنها موندم

که البته تماما زر بود

من این دو روز و نصفی فقط خوابیدم

فیلم دیدم 

اهنگ گوش دادم 

و به اندازه تمام روزهایی که تنها نبودم دلتنگ شدم

دلتنگ پاییز، پاییزی که اسپر ندارد

و شب قبل از اینکه ساج چمدون بنفششو پرکنه و بره رشت سر شام یه اهنگ از دایان پلی شد، به ساج گفتم واقعا از دایان گوش میدی و گفت اینطور اهنگ هارا همگی نگین برایش میفرستد و من گفتم همین روزهای پاییز بود که با اسپر میرفتیم کانون برای کنکور کوفتیمان 

و توی اتوبوسی بودیم که شیشه هایش تماما بخار گرفته بود، جای دست هامون رو روی شیشه گذاشتیم و نوشتیم «من و تو و بارون سه تا دیوونه» و عکس گرفتیم و همه با تعجب و لبخند نگاهمون میکردن

به ساج گفتم که اون عکس یکی از پست های اینستاگرامم شد و نگفتم که کپشن نوشته بودم: کی میگه پاییز سرده؟ گاهی گرمتر از یه عصر بارونی پاییزی نداریم

یا یه همچین چیزی 

اون عکس با خیلی های دیگه یه شب که با صاد توی مهرداد نشسته بودیم از تمام زندگیم پاک شد و اگه الان چیزی مونده اثر غیرقابل لمسشه 

ساج گفت چقدر خوشحالم که مثل تو حافظه ام اینقدر قوی نیست توی این مسائل وگرنه واقعا همه چیز خیلی سخت میشد 

راست گفت، تمام این سه روز را برنامه داشتم کارهای عقب افتاده ام را سر و سامان بدم اما اینقدر دلتنگ شدم که فقط میتوانستم بخوابم

انگار از عوارض دلتنگی فلج مغزی باشد

دلتنگ اسپر و همکار محترم بودن عادی شده اما عادت نشده هنوز 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
at :)
من یادم نرفته این ترسناکه

تو یادت نیست این دردناکه

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۷
at :)

پتانسیل این را دارم وسط قهقهه های از ته دلم 

از عجز و دلتنگی زار بزنم 

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
at :)
یک روز هایی یک اتفاق هایی هستند که می افتند و تو تا اخر روز خوبی
این روز ها به نظرم یک راست از سمت سرزمین محال می ایند 
و به وجود امدنشان هیچ توجیه منطقی دیگری ندارد
بگذار تا برایت بگویم:
دیروز ما _ما که میگویم من و دوستانم به علاوه ر.ه، که یکی از همکلاسی هایمان است_ برای تمرین طراحی رفتیم میدان جلفا
جایی که هیچ وقت دلخواه من نبوده و نیست
ما نشسته بودیم دقیقا کنار خیابان سرِ پیچ 
میخواهم بگویم اصلا بعید نبود یک راننده ناشی مرا زیر بگیرد و به همین راحتی تمام شوم 
ما یک پرسپکتیو دو نقطه ای ساده داشتیم و بگذار بگویم که خیلی واضح در این کارِ نخواستنی پیشرفت کرده ام و از این بابت واقعا حس خوبی دارم 
خودت را برای یک اوجِ سینمایی اماده کن
من پایین پای ندا نشسته بودم 
نیل سکوی جلویی 
صاد و ر.ه پشت سرمان به یک ماشین تکیه داده بودند
خدایا
دقیقا مثل یک تابلو همه چیز توی ذهنم است
یک پیرمرد امد 
بدون هیچ حرفی 
به هرکدام از ما یک شکلات داد 
سرم را که بالا کردم تقریبا سیلوئت میدیدمش، توی دلم گفتم کاش میشد ازش عکس بگیرم که خب نشد
و رفت
دقیقا شبیه یک نقطه عطف وسط یک داستان دراماتیک 
من دیروز خیلی خیلی خندیدم 
از ته دل 
و صاد هربار خنده ام را مسخره کرد و من باز خندیدم 
انگار ان شکلات را یک فرشته در قالب انسان به ما داد
ذوقم را به هیچ وجه نمیتوانستم پنهان کنم 
و خب راستش را بخواهی هیچ توضیحی راجع به ذوق بی حد و حصرم نسبت به یک شکلات ندارم جز اینکه مگر جند بار همچین چیزی ممکن است اتفاق بیفتد، اگر شیما بود حتما میتوانست احتمالش را حساب کند 
من همیشه توی این قضیه ضعیف بودم _مثل خیلی چیزهای دیگر_ 
و خب یک اتفاق شگفت انگیز دیگر هم افتاد
چند دقیقه بعد از اینکه این ماجرا را برای ساج تعریف کردم وقتی کنار من نشسته بود و داشت استوری هایش را چک میکرد تصویر چند اب نبات رنگی بود که یک دختری توی تهران از یک پیرمرد دست فروش هدیه گرفته بود
دختر از دوستان ساج بود توی رشت که تهران درس میخواند

باورت میشود؟
فکرکنم اتفاق دیروز یک معجزه بود 
زندگی پر است از اتفاقات ساده ای که فوق العاده بکر و دست نخورده اند و خب به قول دوست ساج بگذار هرچی از بدی هایش گفتم این بار از خوبی روزگار بگویم 

شکلات

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۶
at :)

تو که نگفتی و رفتی

ولی من موندم 

و همین جور موندم که نکنه برم بیای ببینی نیستم حالت بگیره

خداحافظی که نکردی و رفتی

ولی من هنوزم عصر به عصر سرکوچه که میرسم با ذوق دست تکون میدم میگم فردا میبینمت 

تو که رفتی خاطراتتو جمع میکردی لااقل

از روی تخت

روی فرش

روی میز

لای کتابا 

یادتو از وسط مغزم برمیداشتی

من نمیدونم، ادم میره یادشو جا میذاره؟

نمیگی یادتو جا میذاری ادم گیر میکنه بهش ؟

گیر کردی به یاد کسی؟

 دیدی چجوری نخ کشت میکنه؟

 ‎یادتو، خاطراتتو، فکرتو جمع کردم گذاشتم اون ته مها

 ‎پشت قفسه ها

 ‎یه جایی که دستمم بهش نمیرسه

 ‎ولی نفهمیدم کی و کجا گیر کردم بهش

 ‎نخ کش شدم

 ‎از هول اینکه نکنه یه بلایی سرم بیاد

 ‎دویدم 

 ‎بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط فرار کردم 

 ‎یه جایی وایسادم و به عقب نگاه کردم که فقط پاهام مونده بود

 ‎بقیه امو پشت سر جا گذاشته بودم


‎یه بقیه ی از هم پاشیده ی نخ کش که هیچ جوره نمیشد

از نو سرهمش کرد

رفتی که رفتی 

کاش یادتو میبردی که من اینجوری تمام نشم



۰ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۹
at :)