گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

روزهاست که اینجا نشسته ام 

پایین تختم پشت میز نشسته ام و وانمود میکنم در حال اماده شدن برای کنکورم 

و برای اینکه "وانمود کردن" یادم بیاید چند دقیقه فکرکردم

من از درون تحلیل رفته ام، در حال نابود شدنم و نابود نمیشوم

اگر میخواست اتفاقی بیفتد تا الان افتاده بود

فقط من خسته ام از خانه ماندن و فقط خوابیدن

همه چیز _مطلقا همه چیز_ به نظرم پوچ و بی معنی می اید

کتاب های غیردرسی ام در قفسه کوچکی کنار دیوارند و رنگ جلدشان باعث میشود کمی زنده به نظر برسم

کتاب های درسی ام باز و بسته میشوند

بین سایت های مهاجرتی و خرید ارز دیجیتال در رفت و امدم و باز هیچ انگیزه ای ندارم

دکتر گفت تا 10روز آینده انگیزه هایت دوباره بیدار میشوند و من از آن روز مرده ترم 

به یک خواب بدون بازگشت نیاز دارم

یک رویای عمیق 

من شادی و لبخند و کلمه را فراموش کرده ام 

هرجور حساب میکنم به درد زندگی کردن در این لجنزار نمیخورم

 

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۱
at :)

باید قبل از اینکه ناخن انگشت وسط دست راست راستمو از ته میکندم، ازش میپرسیدم: چجوری باید بفهمم واقعا مشکلی باهاش دارم یا نه؟

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۷
at :)

من فقط یه کار مرتبط با رشته ام میخوام با حقوقی که متناسب با کارمه

یه عصر که با دوستام بشینیم نوشیدنی بخوریم و از روزمون بگیم

و بعد شب با ارامش فیلم ببینم، کتاب بخونم و بخوابم 

همین

واقعا چیز زیادی نیست

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۱
at :)

اخرین حساب و کتاب ها را _بالاخره_ انجام دادم 

باید 95500 از بقیه پول پیش را بهش برمیگرداندم 

 

حالا به صورت رسمی ما دیگر چیزی مشترکی نداریم

خاطرات رسمی نیستند، چون قابل دیدن نیستند

چون نمیشود برایشان رسید نوشت

و من جز خاطرات چیزی از 4سال گذشته ندارم

جز خاطرات و دلتنگی و عکس هایی که نگرفتیم

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۰۸
at :)

دلتنگ ساج و خونه عزیزمونم

به اسپر و الف گفتم که میخوام گوشیمو خاموش کنم

میخوام برم توی غارم 

اما گلنار اینجاست، با موهای خط کشی و لباس های صورتیش

و من هنوز بین جعبه ها و چمدون هام 

به دلتنگ ترین شیوه ممکن 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۰
at :)

صد و هفتاد و چهار بعد از کلی وقت

بعد از همه زمان هایی که توی خلسه بودم و بدون کلمه

این منم که روی زمین لخت نشسته ام و رو به رویم پر است از جعبه ها و بوم ها و گلدان ها

و چاووشی میخواند و من بیشتر مچاله میشوم

این آخرین شبی است که در این خانه هستم، در خانه خودم

خانه ای که دیوارهای قهوه ای و کابینت های مشکی دارد. خانه ای که با 4پله به یک تراس چند متری میرسد. آنجا حرف میزدیم، ستاره ها را نگاه میکردیم و سیگار میکشیدیم

اگر بارانی بود، مهمانی تک نفره داشتم 

دیشب اسپر و سارا اینجا بودند. خندیدیم و وسایلم را جمع کردیم. بعد سارا از تمام سختی های گذشته اش گفت و اسپر ناراحت شد. من پرده اشک را توی چشم هاش دیدم.

صبح ساج رسید. بالاخره. من خواب بودم، بغلم کرد. گریه کرد. چند قطره.

صبح با یک جعبه شیرینی جلوی در خانه ای بود که از فردا دیگر خانه من نیست. گفت از کنار "مویز" رد میشده و یادش آمده که درموردش صحبت کردیم و گفت که سر راهش بوده. 

بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، شروع کردیم به جمع کردن وسایل. دردناک است. این فقط یک جابجایی نیست. این یک "کندن" دردآور است.

انگار شخصیت یک سریال روتین باشم. با خنده ها و گریه های زیاد و حالا قسمت آخر شخصیت اصلی وسط خاطرات و جعبه ها گم شده. وسط آهنگ ها و فیلم ها، صداها و سکوت ها.

از همه این خانه جز وسایلم پتوس زیبایمان را میبرم و یکی از تابلوهای ساج 

_چاووشی هنوز میخواند، از حسین پناهی میخواند_

ما وقت نکردیم آخرین عکس یادگاری را بگیریم و دور حوض جلوی شاه نشین چایی بخوریم. با بیسکوییت های کرم دار کاکائویی

وقت نکردیم همدیگر را بغل کنیم 

وقت نکردیم خداحافظی کنیم

وقت نکردیم اشک بریزیم و قول بدهیم همدیگر را ببینیم

که از آرزوهای دفن شده و ته مانده امیدمان بگوییم

ما وقت نکردیم آخرین سفر را برویم

این همه وقت نکردن قلبم را تنگ میکند. گلویم را خش می اندازد

مغزم دستم را میگیرد و به سمت جعبه ها میبرد، پایم را میکشد و وسایل را جابجا میکند

و قلبم خودش را روی زمین میکشد و گریه میکند

سخت گریه میکند

و من این وسط نشسته ام به دعوای بچه گانه شان نگاه میکنم

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۵
at :)

زندگی بازی های عجیبی داره، اینطور نیست؟

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۸
at :)

ما از دست میدهیم، از دست میدهیم و از دست میدهیم

و تنها اگر کمی خوش شانس باشیم چیز کمی به دست می آوردیم 

 

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۱
at :)

انگار اینجا هم در قرنطینه بوده

به هرحال بعد از نزدیک 60روز رفتم تا حلما را ببینم

انقدر دلم تنگ شده بود که بیماری و این ها نمیتوانست کنترلم کند 

با دستکش و ماسک و اسنپ از در خانه به در خانه شان رفتم 

وقتی با ذوق به طرفم دوید با صدای بلند به جای سلام گفتم:وایسا 

و جای سلام گفت:کاش کرونا نبود میتونستیم همدیگه رو بغل کنیم

تو شاید ندانی اما بگذار بگویم حلما با قد 1متری اش انگیزه زندگی من است 

دست هایم را ضدعفونی کردم، لباس هایم را عوض کردم و بی طاقت در آغوشش کشیدم

کارم منطقی نبود اما باور کن تو هم اگر لب های اویزان و چشم های غمگینش را میدیدی بی منطق میشدی 

موقع برگشتن خواست بیاید پیشم، گفتم باید از مادرت اجازه بدهی 

اجازه نداد و گفت: بذارید وقتی این بیماری رفت

بغض کرد و بغضش اشک شد و رفت توی اتاقش 

گردن کج کردم و کلی نازش را کشیدم، گفتم: مامان بخاطر خودت میگه، وقتی بیماری تمام شد بیا پیشم بمون، دوباره میریم پارک

و بغض صدایش را لرزاند وقتی گفت: این بیماری هیچوقت نمیره

انگار بند دل من بود که با هق هقش پاره میشد

لعنت به این موجود نانومتری که اینطور پاره جانم بخاطرش گریه نیفتد و من از مامان دور نمانم

دارم به تمام زمانی که برای با هم بودن از دست میدهیم فکرمیکنم 

هرروز

و دلهره این فکر امانم را بریده

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۰
at :)

شده یک شعر قلبت را بکند؟

 

دیشب شعری از جاهد ظریف اغلو خواندم:

"وقتی که همه مرا به کوبیدن درهایی که میبستم میشناختند

من

برای آرام بسته شدن در خانه تو

دستم را لای در گذاشتم"

و بعد احساس کردم قلبم از جا کنده شد

 

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۷
at :)