گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

به ریحان که دلیل دیدن لانتوری را گفتم سرش را زد توی شیشه 

فقط به نشانه ی اعتراض 

میخواهم بگویم اصلا محکم نزد 

صرفا جهت اینکه اوج ناامیدیش را به رخ بکشد

لانتوری داستان مریم و بخشش نبود 

داستان پاشا و عشق احمقانه اش بود

عشق به دختری بزرگتر از خودش 

به مرز دیوانگی رسیدن و بعد شلیک !!

فیلمبرداری و طرح و داستان عالی بود اما چیزی که شدیدا ازارم داد بخشش مریم بود

ادم یک وقت هایی باید از پز ادم خوب بودن بیرون بیاید 

همه ما یک گرگ درونمان داریم که باید درست و حسابی تربیتش کنیم 

نه اینکه رام شود 

نه

گرگ نباید رام شود فقط باید یاد بگیرد کی خودی نشان دهد 

ادم یک وقت هایی نباید ببخشد

نه به خاطر خودش 

نه به خاطر اینده و احساس و غرور له شده اش 

صرفا به خاطر بقیه

به خاطر ادم هایی که ممکن است سال ها بعد به جای ما باشند

مامان و ریحان با من به نتیجه نرسیدند 

من هم با انها به نتیجه نرسیدم 

فقط همیشه ادم خوبه بودن خوب نیست 

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۰
at :)

کم کم میخوام دیگر ادم ها را نخوانم 

نه چشم 


نه از قلب


نه از لب


ادم ها راباید دید


با چشم


منظورم چشم سر است 


ادم ها را نباید فهمید باید حفظ کرد 


حفظ بچگی ها


حفظ فین فین زیر پتو بخاطر سرما


نباید میفهمیدم چقدر هم بازی هایم اشغال شده اند 


نباید میفهمیدم چقدر اشغال شده ام


نباید میفهمیدم چه به سر مامان امد


باید همیشه از نوید بپرسم بدترین تنبیهمان چه بود


باید همیشه بدون نگاه بگوید رو به دیوار ایستادن 


باید همیشه حسین دانه کاج برایم بچیند و انشا برایم بگوید


باید همیشه این باید ها همیشگی باشند


دلم میخواست این محبت های عاریه ای را بغل بگیرم 


دلم میخواست یاد چندسال پیشم نیفتم و اینقدر احساس زوال نکنم


چه میشد اگر هنوز با نوید و محمد پیکی خوراکی میخوردیم و تا مکینه می دویدیم؟


اخ که کاش میشد پیتر پن می امد و من را میبرد به سرزمین محال 


من این کوفتی که بهش میگویند دنیا و در ان برای هم دیگر دعای صلح میخوانند و بمب هیدروژنی میسازند را نمیخواهم


این جایی که هیچ جایش بلوطی تیر نمیخورد 


منظورم این است که اخر همه عشق ها به رابطه میرسد نه به یک بوسه روی پیشانی


این را به مهمان ویژه هم گفتم گفت تهش همین است، اخر عشق همین رابطه است و برای همین است


میدانید، راستش میخواستم تمام ان منطقش را رفلکس کنم اما دیدم خب چند نفر هستند که اوج عشق را در تخت نبینند؟ 


ادم ها فقط زر میزنند پاکند و پاکی را دوست دارند و 


برای جهان ارزوی صلح میکنند 


میدانید چرا؟ چون با صدای تیک تاک یک ساعت قدیمی میتوانند تا سر حد مرگ عصبانی شوند :) 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۴
at :)

کاش اىن زمستان مىگذشت و بهار مىگذشت و تابستان مىگذشت و دنىا در پاىىز می اىستاد

مى اىستاد تا حال من خوب شود و حالمان خوب شود و همىنجور مى اىستاد تا حال دنىا خوب شود

مى اىستاد تا از سفر خسته شوى و برگردى 

تا وسط پاىىز بهارانه باران بزند و پامچال ها گُل بدهند 

سه روز در هفته به گلدان ها آب بدهم و هنوز پاىىز باشد

آخ اگر پاىىز مىماند 

اگر اىن زمستان لعنتى نمى آمد

اگر آن تابستان کوفتى نبود

 راستى که «اگر» این «اگر‌»ها، «اگر» نبودند

«اگر» بودند

چقدر زندگى بهارى مىگذشت 

#بى 

#نخطه


۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۸
at :)

همین طور باری به هربار که نمیشود دست مرا ول کنی و بروی

باید دستم را بگذاری در دست اتفاقات خوب

خاطره ها را از خیابان ها، کوچه ها، کافه ها از ذهن من بشویی

بعد لای کتاب ها بگردی و یک سری کلمات را ممیز کنی

باید جلوی هراحتمال برگشتی را گرفت

باید حروف اشنا را از زبان ادم ها بگیری و بسوزانی و خاکسترش را زیر زمین دفن کنی

آن وقت میتوانی بروی

از دلم،مغزم،باورم،خاطراتم که پاک شوی دنیا جای بهتری برای زندگی میشود 

#بی_مخاطب

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
at :)

A

آدم ها اینطورند 
می ایند حرف میزنند
حرف میزنی
گریه میکنند
دلداری میدهی 
و بعد میروند همه ی خاطرات را پامالِ احساساتِ غلطشان میکنند
این یکی میشود چندمین مورد
به طرز رقت باری دلم برای خودم و دوستانه هایم میسوزد
کاش یاد میگرفتم بی تفاوتی و خود داری را 
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۴۹
at :)

مگر چند روز در سال ممکن است ما بخواهیم برویم خانه دایی و مامان توی آینه اتاقم به خودش نگاه کند و بگوید من با این وضع بیام

و آنوقت بخوابد روی تختم تا ابروهای نوک زده اش را با منقاش بکنم

برایش از فرهاد بگذارم و دلش نخواهد

فریدون بگذارم و نخواهد

هم بغض بشوم با آذر و بگویم: بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد

و آه بکشد

برایش شازده کوچولو را بگذارم و حرف نزنم که بخاطر فاصله کممان نفسش بگیرد و برای من بگوید جز علی _برادرش_ هیچکس را عاشقانه دوست نداشته

بگوید بعداز علی دوستش مجید را خیلی میخواسته آن هم بعد از شهادتش 

آنقدر بگوید و بگوید این حرف های هزار باره ها تا دلش خالی شود

چایی سردشده اش را با کیک یزدی بخورد و بگوید خیلی خوش میگذرد داستان گوش کردن

چند روز در سال میشود اینقدر بی هیاهو کنار هم باشیم 

بخدا که به تعداد انگشت های دست هم نمی رسد

به همین اندازه که مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمیرسد این روزهای بی تنش مطمئنم که بعدها برای همین 1ساعت، ساعت ها گریه میکنم 


۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۱
at :)

اگر این خواب ها دست از سر من برمی داشتند چقدر خوب بود

من چه میدانم تعبیر خواب هایم چه میشود 

زنی که سال ها پیش مرا ترک کرده امشب در خوابم است 

حمام میرود با دست هایی که نصف پوستش رفته 

خانه اش را مرتب میکند و من فقط به پایش اشک میریختم بخاطر همه سال هایی که از غافل از او بودم 

تعبیرش خیلی واضح است نه؟

من خیلی بی معرفتم یا برای همه از این اتفاق ها می افتد یا از من دلگیر است؟

حال مسخره و حال بهم زنی دارم، از خواب نپریدم،تپش قلب نگرفتم به هیچ قرصی هم نیاز پیدا نکردم اما حال دلم خوب نیست



۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۵:۱۰
at :)

هر چقدر که روز ها خودت را بزنی به نفهمی

و به روی خودت هم نیاوری توی دلت چه خبر است

هرچقدر هم که بخندی و بخندانی و به هیچ چیز جز اینده فکر نکنی

یک گذشته ای هست که اخر شب ها به محض اینکه لامپ را خاموش میکنی تا بخوابی خود را به رخت میکشد

و انقدر خود را به رخت میکشد که پوستت ساب برود و سرخ شود و از چشم هایت اب بیاید 

خودش را همیشه جاهایی پنهان میکند که عمرا دستت بهش برسد که مبادا با اعمال شاقه از مغزت بیرونش کنی

این «گذشته» لعنتی ول کن نمیشود تا جانت را از گوش هایت نکشد بیرون 

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۹
at :)