Past time
سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ
هر چقدر که روز ها خودت را بزنی به نفهمی
و به روی خودت هم نیاوری توی دلت چه خبر است
هرچقدر هم که بخندی و بخندانی و به هیچ چیز جز اینده فکر نکنی
یک گذشته ای هست که اخر شب ها به محض اینکه لامپ را خاموش میکنی تا بخوابی خود را به رخت میکشد
و انقدر خود را به رخت میکشد که پوستت ساب برود و سرخ شود و از چشم هایت اب بیاید
خودش را همیشه جاهایی پنهان میکند که عمرا دستت بهش برسد که مبادا با اعمال شاقه از مغزت بیرونش کنی
این «گذشته» لعنتی ول کن نمیشود تا جانت را از گوش هایت نکشد بیرون
۹۴/۱۰/۲۹