گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «خود خوری» ثبت شده است

من تا الان مستی را تجربه نکرده ام اما قبلا گفته ام که خستگی با روان آدم چه میکند، اینطور نیست؟

حالا حس میکنم مستی از سرم پریده و به این فکر میکنم حرفی که زده ام را چطور جمع و جور کنم و البته که به هیچ جوابی نمیرسم

گاهی به داشتن قدرت اختیار شک میکنم 

فکرمیکنم این هم بازی کائنات یا خداوند یا هرکس و چیز دیگری است_من هیچوقت درمورد این چیزها مطمئن نبوده ام_ که میخواهد تو دست و پایت را بزنی و اسمش را بگذاری تلاش و بعد تمام هرچیزی را که داشته ای از تو بگیرد و فرو افتادنت را به تماشا بنشیند 

به این فکرمیکنم چقدر خوب میشد زمان هایی که از دلتنگی و دوری برای هرکس و هرجایی بغض میکردم و "خواستن" ان فرد یا مکان را درون قلبم حس میکردم

حالا اما در عین اینکه "دوست داشتن" را حس میکنم از درک "خواستن" عاجزم 

تنها در خانه کوچکم نشسته ام، مامان نیست، ساج هم نیست

از اخرین باری که میم و گیسو را دیده ام فکرمیکنم خیلی گذشته 

اما اصلا حس بدی ندارم ولی از این "حس بد نداشتن" عمیقا ترسیده و غمگینم 

حس میکنم مرده ام، در شهر راه میروم و بلیت کارتم را شارژ میکنم

مرده ام و با انسان ها معاشرت میکنم 

مرده ام و به بچه های کوچک توی خیابان لبخند میزنم بدون اینکه کش آمدن لب هایم را حس کنم

مرده ام و اهنگ های تندم قدم هایم را تندتر میکنند

مرده ام و رویاهایم اشک به چشمانم مینشاند 

همه چیز را از پشت یک پرده مه آلود میبینم و صداها را از زیر لایه سنگینی از آب

همینقدر گنگ و عصبی کننده اما قسمت ترسناکش اینجاست که عمیقا آرامم

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۵۹
at :)

دلم تنگ شده است

برای چه یا که نمیدانم

فقط این حس مزمن شاید جایی دیگر، کسی دیگر دارد خفه ام میکند

میگویم و مینویسم

این روزها بیشتر

و کودکانه ارزو میکنم کاش هفته بیشتر از هفت روز داشت

کاش روز بیشتر از 24ساعت داشت

و خودم به خودم _بالغانه_ میگویم خب حالا که نیست، قرار است همینطور دست روی دست بگذاری؟ 

وقتی نمیدانم میخواهم چه کار کنم، حتی مواردی که "میدانم" را هم فدایش میکنم 

و چه فدا کردن بی ثمر و بی اثری

چقدر رقت انگیز 

زندگی دارد از دست میرود

مثل ابی که ریخته میشود

مثل راهی که میروی و برگشت ناممکن است چون مسیرْ، تو را عوض کرده 


۰ نظر ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۳
at :)

بعدها وقتی اینجا نیستم

وقتی تمام حواسم به کارهایی است که روی هم خروار شده اند و وقت سر خاراندن هم ندارم

وقتی صبحانه ام مثل روزهایی که صبح زود کلاس دارم سرپایی و با عجله است و کلمات ارائه مهمم را با خودم تکرار میکنم

اگر پاییز باشد 

اگر سرد باشد و ابری

اگر توی ترافیک سرویس های مدرسه گیر کنم و در همین حال باران هم بگیرد

اگر تلفنم زنگ بخورد و از خانه باشد 

بعد انوقت یادت می افتم 

یاد پیام تبریک پاییزی که 5 صبح فرستادی من چقدر خودم را لعنت کردم 

یاد چایی البالویی که جای کادوی تولدم مهمانم کردی

یادم می افتد که چقدر دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ است

یادم می افتد که رفاقت نکنم

نهایتا نوشیدن یک لیموناد خنک وسط تابستان داغی که بالاخره تایم خالیمان باهم مچ شد 

یک دور با دقت دور نقش جهان که طرح های گل انداز و گره اش را پیدا کنیم

یک دورهمی کوچک به صرف چایی کیسه ای دور حوض سوکیاس 

همه چیز کوچک و ساده و بدون هیچ داستانی

بدون هیچ اوجی

بدون هیچ خیال پردازی

برای منی که همیشه توی قصه ها بوده ام احتمالا سخت است 

اما تا ان موقع خیلی خیلی بزرگ شده ام و خیلی خیلی بالغ

که با تمام عقلم دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ شده

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۹
at :)

خب هنوز هم که هنوز است اوضاع همان است

منتها من واقعا کاری نمیکنم 

البته اول ماجرا کمی دست و پای مذبوحانه زدم اما بعد بیخیال شدم


یک میل کج و کوله توی چوب گردو دراوردم و امدم خانه

تا لباس هایم را بشویم و شیت های طرحم را ببندم

اما از ان موقع فقط نشستم و تمام گوشیم را بالا و پایین میکنم و توی ذهنم جدا دعواست

به سم پیام دادم که ادرس جدید را میداند یا نه که گفت برنامه ام عوض شده و نمی ایم و ببخشید 

یاد صبح افتادم که به ساج گفتم عوضی ام که اینطور می گویم 

بعد به شیما فکرکردم که باید روزی پیام بدهم برای هماهنگی تعیین سطح

به مردی که توی ایستگاه کنارم نشسته بود و باعث میشد تپش قلبم را از روی مانتو ببینم و به اینکه چقدر حالم  را بد کرد فکر کردم

به سوزش انگشت وسط دست چپم که خرده چوب زخمش کرد 

به "دیگری" فکرکردم 

بعد به خودم نهیب زدم که بس کن

و هیچوقت به "خودم" گوش نمیکنم

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۲
at :)

موسیقی (هارمونیکا احتمالا)


زبان (انگلیسی، بعد آلمانی)


کار باچوب(منبت) 


این ها کارهایی هستند که به محض جمع کردن جرئتم شروعشان میکنم

باید شروعشان کنم یعنی

اما تمام جرئتم گذاشته رفته

کجا؟ نمیدانم 

عقلم را هم با خودش برده، برای همین به چیزهای عجیب غریب فکر میکنم و حرف های عجیب غریب تر میزنم 

فکر کن روزهایی باشد که نه عقلت سر جا باشد نه جرئتت ...

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۱
at :)

یکی که نمیدونم کیه تو ذهنم یه کاغذو مچاله کرد و با حرص کوبید روی زمین

سرشو محکم تکون میده که فکرای توی ذهنش پخش و پلا بشن تو خلا ذهن من 

انگار ذهن من شغلش این باشه 

انگار من همیشه همینجور نشسته باشم که بیاد مشتشو با حرص پرتاب کنه سمتم

که کاغذای مچاله شدشو بکوبه کف مغزم


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۴
at :)

به مامان گفتم که امروز موقع صحبت با استاد بغض کردم

بدون اینکه عصبی باشم 

یا احساس ضعف کنم

اما بعد از اینکه بغض کردم واقعا حالم از خودم بهم خورد

و مامان پرسید چرا اینطوری شدی

و بی فکر گفتم از وقتی آمده ام دانشگاه شخصیتم خیلی ضعیف شده

و اصلا حواسم نبود که مامان از اتفاقات تمام این مدت بی خبر بوده 

آن چیزی که ته نگاهش خاموش شد_و من باعث خاموش شدنش بودم_ یک چیز خاصی بود که تعریفی برایش ندارم

از تمام اتفاقات بدون تنفس_با مدل ساج_ گفتم

از ناراحتی هایم

از دلخوری هایم

از سفر کاشان 

و رفتار دوستانم

و همه چیزهایی که همیشه درموردش حرف میزنم

گفتم اوضاع اینقدر فاکداپ و افسرده کننده اس که ادم حتی امیدی برای بهبودش هم ندارد

گفتم هرروز که میگذرد بیشتر دلم میخواهد بروم

و صدای ساج توی سرم بود که "اتفاقا هرچقدر اوضاع کثافت تر میشه بیشتر میخوام بمونم و ببینم چه اتفاقی می افته" و شیما که یک روزی توی تاکسی یک چیزی شبیه این را گفت

شاید من همان چیزی شده ام که تماما متنفر بودم بشوم "یک عافیت طلبِ مصلحت اندیش"

ولی کماکان معتقدم وقتی اکثریت یک جامعه نمیخواهد تغییری ایجاد کند دست و پا زدن من و امثال من فقط فرو رفتن بیشتر است 

مامان در نگران ترین حالت ممکن قرار میگیرد وقتی اینطور حرف میزنم

همیشه نظرش با من فرق داشته ولی مخالفت انچنانی نمیکند

چون به نظرش من زود از کوره در میروم و رابطه مادر فرزندیمان ارزشمندتر از این چیزهاست

برای همین در این مواقع فقط در سکوت محض نگاهم میکند و هیچ نمیگوید و من حتی اگر واقعا اشکی هم نداشته باشم با نگاه کردن به نگاه نگرانش سرازیر میشوم

تصمیم داشتم تا "صاد" صحبتی نکند من هم کاری نکنم 

چون به نظرم به اندازه کافی سعی کردم و نتیجه ندیدم 

 ولی برای تولد ندا و قاب عکسی که طبق روال قرار است هدیه بدهیم عکسی نداشتم پس باید به صاد پیام میدادم و دادم

حال بهم زن ترین اتفاق ممکن همین است که دو طرف هیچ به روی خودشان نیاورند چه شده یا چه نشده

به نظرم فقط ادم های ترسو این کار را میکنند، که البته ما کردیم

و این را هم بگویم که من همیشه میترسیدم از اینکه ادم های اطرافم صحبت نکنند و یک دفعه عوض بشوند و یک دفعه قید ادم های زندگیشان را بزنند و خب حتما ان قول معروف را شنیده ای که ادم از هرچیزی بترسد به سرش می آید 

زندگی همینقدر احمقانه و خالی است 

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۴۶
at :)

گفته بودم که زندگی هربار خیلی سفت و سخت بهت حالی میکنه که هیچی نمیدونی و اصلا بزرگ نشدی؟

پس بذار بگم که شوربختانه همین الان دوباره همچین کاری کرد

_تو این قضیه مثل تمام اتفاقات دیگه بی رحمانه رفتار میکنه_

خیلی بی سروصدا و کاملا مرموز ازارت میده _من فکر میکنم این رفتار ناشی از بدجنسیش باشه چون نمیذاره تو مستقیم باهاش روبه  رو بشی وهر آن ممکنه خیلی بی خبر ازش یه ضربه محکم بخوری_

مثلا امروز که درگیر تمام کارهایی بودم که هردانشجویی هست _میدونی دیگه، بخاطر اینکه آخر ترمه_ بعد از دو تا مکالمه دوستانه و کوتاه فهمیدم احتمالا من تمام راه رو اشتباه رفتم و تمام حرفایی که دیشب به سم زدم چرت و پرت بوده

و این خیلی منو ترسوند 

اینکه مدام از یک تفکر_که به نظرم کاملا انسانی و منطقیه_ دفاع کنی و درموردش حرف بزنی و بقیه رو قانع کنی و  بعد یهو "بنگ" ....

بفهمی متاسفانه به افسرده کننده ترین شکل ممکن این قضیه "فقط" یک فرضیه اس، یک فکره و فقط تو فضای چند بعدی مغز ما میتونه اینطور اتفاقاتی بیفته نه اینجا روی زمین، نه توی واقعیت_ که چقدر همیشه واقعیت ادمو ناامید میکنه_

اینکه از ته دل یه چیزی رو بخوای، براش تلاش کنی و اینا چون فکرمیکنی خوب و انسانیه و به بهتر شدن همه چیز_هرچقدر که این "چیز" کم و کوچیک باشه_ کمک میکنه و بعد بفهمی در حد یک تئوری بی اهمیت و بی دلیل عنوان میشه، تئوری که هیچ دستاورد عملی نداشته 

حتما میدونی چقدر دردآوره....

من واقعا نیاز دارم واقعی باشه وگرنه ذاتا زندگی ما توی این زمین به چه دردی میخوره؟ ترجیح میدم توی ذهن خودم زندگی کنم بدون هیچ ارتباط موثری با این همه "واقعیت" تلخ و خطرناک


۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۹
at :)

دلم تنگ میشه همیشه برای حرف زدن با همکار محترم

برای دغدغه هایی که نیازی به توضیح نداشت

همیشه دلم تنگ میشه براش

برای همین گاهی وا میدم 

میدونم اونی که باید سفت و سخت باشه و نذاره اسیب ببینیم منم

اما من 

الان

نیاز دارم یکی باشه که حرفمو بفهمه 

که حرفشو بفهمم

که هی نخوام توضیح معترضه بدم

برای همین جای اینکه یه خط بنویسم که هیچجوره دوباره نتونه درمورد اون موضوع شروع کنه 

یه خط نوشتم که ادامه بده و ادامه بدم

و به خودم و این همه دلتنگی لعنت بفرستم 

و مدام به خودم بگم تو مقابل هر کلمه ای که میفرستی مسئولی 

و زهر کنم به خودم شیرینی این مکالمه های کوچیک و معمولی رو 

تو بودی چیکار میکردی؟

من دارم له میشم وسط این همه تناقض 

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۸
at :)
جوری شدم که هر ان ممکنه رابطمو با تمام ادم ها قطع کنم 
با تمامشون
از دوست و اشنا بگیر تا خانواده و خودم حتی

توی ذهنم داد میکشیدم که
 تو منو اینجور تربیت کردی
تو گفتی که همیشه یکم بیشتر کوتاه بیا
بخاطر ادم ها و قلبشون که اگه بشکنه خدا نمیبخشه 
تو گفتی تمام کننده چیزی نباش
تو گفتی گوش کن 
تو گفتی 
و من اون کسی بودم که تمام مدت اینجا ایستاده بودم تا ادم ها _باهر نوع رابطه و هرمقدار صمیمیت_ بیان یه تیکه از روح و قلبمو، یه تیکه از مغزمو بکنن و ببرن 
و ناراحت نباشن از نبودنشون
از تنها بودنم 
از این همه غصه که بخاطر اونها_ بخاطر خاطرات و جای خالیشون_  به دوش میکشم
اگه واقعا داد میزدم 
حتما نفسم بند میومد
گلوم خش میفتاد و صدام میگرفت
اما فقط گفتم "باشه"
مثل همیشه 


۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۱
at :)